گزارشی از نشست نقد و بررسی کتاب «فلسفه فرهنگ»
فلسفه فرهنگ، تفکر فلسفی درباره فرهنگ و عناصر تشکیلدهنده آن است. اینگونه تفکر بر سنتهای فلسفی گذشته تکیه میکند و سعی بر داد و ستد با مجموعه علومی دارد که به فرهنگ پژوهی مشغول هستند. بررسی و نقد کتاب «فلسفه فرهنگ» در اولین نشست هفتگی مرکز فرهنگی شهر کتاب با حضور علی اصغر مصلح، نویسنده کتاب و دانشیار گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی، محمدرضا بهشتی، استادیار گروه فلسفه دانشگاه تهران و محمدجواد غلامرضاکاشی، پژوهشگر حوزه علوم سیاسی و جامعهشناسی برگزار شد.
نویسنده در این کتاب علاوه بر استناد به مراجع تفکر غربی، در منابع فکری اسلامی- ایرانی نیز پژوهش کرده و کوشیده است استعدادهای فرهنگ خود را برای شکلگیری تفکر نظری فلسفی درباره فرهنگ بیازماید. فرهنگ معاصر و آینده فرهنگها نیز در این کتاب، مورد بحث قرار گرفته است. مصلح با بیان اینکه در زمان ما عنوان فرهنگ، عنوانی بسیار گسترده، متکثر، سیال و با کاربردهای بسیار زیاد است که معنایی واحد در پس این کاربردها نیست افزود امروزه حوزه فرهنگ پژوهی با تکثراتی که دارد شاید گستردهترین حوزه فکری و پژوهشی باشد. در چنین شرایطی شاید این پرسش برای همه به وجود بیاید که فلسفه در حوزه فرهنگپژوهی چه نقشی میتواند داشته باشد یا فلسفه میتواند نقشی ایفا کند. بهشتی، با وارد نقدهایی به کتاب «فلسفه فرهنگ» گفت تلاش برای فاصله گرفتن به این معنا که مُدًرِک بکوشد نقش محدود و متعین خود را نزند، دعوت به سمت امری ناممکن است.
در تاریخ فلسفه یکی از کسانی که فکر میکرد قدم در چنین راهی گذاشته و میتواند از نقطه صفر اندیشه آغاز کند، یکی از اندیشمندان آغازگر عصر جدید یعنی دکارت بود. دکارت گفت میخواهم خود را به یک نقطه محوری و تکیه گاه ارشمیدسی برسانم و از آنجا به بعد دانش را دوباره بنا کنم اما در نهایت در همان مسیری میافتد که به نظر میرسد از پیش در آن بستر آمده است. غلامرضا کاشی نیز به عنوان آخرین سخنران گفت که درک من از فلسفه فرهنگ اینگونه است که اساسا ما به فرهنگ چنان نظر کنیم که گویا از بنیادیترین ساحت انسان سخن میگوییم وگرنه اگر فرهنگ یعنی گفتارها و آداب و رسومی که مردم در کوچه و بازار دارند، در سنت فلسفی از یونان به بعد اینها به منزله معارف ظنی بیپایه به خصوص نزد افلاطون به شمار آمده و ارزشی برای آنها قایل نبودند و فیلسوف باید از این باورها روی برمیگرداند تا چشم بر حقیقتی بگشاید که یقینی است.
معرفی اجمالی کتاب «فلسفه فرهنگ»
علی اصغر محمدخانی
در ابتدای این نشست، علی اصغر محمدخانی معاون فرهنگی شهر کتاب، ضمن خوشامدگویی به حاضران در سالن اجتماعات این مرکز، درباره کتاب «فلسفه فرهنگ» نوشته علی اصغر مصلح که توسط انتشارات علمی چاپ شده است توضیحاتی ارایه کرد. به گفته محمدخانی، طی سالهای اخیر فلسفه فرهنگ به عنوان یکی از فلسفههای خاص مطرح شده است و این کتاب شامل مباحث خوبی در اینباره است که نویسنده آنها را در هفت فصل بیان میکند.
فصل اول، مباحث نظری فرهنگ را در بر میگیرد. تعریف فلسفه فرهنگ، نقد آن، مساله ارتباط گسترده فلسفه فرهنگ با فلسفه تاریخ، ارتباط آن با انسان شناسی و مباحثی از این دست در حوزه نظری در این فصل مطرح است. فصل دوم، اشاره به فیلسوفان فرهنگ دارد که اغلب غربی و بیشتر آلمانی هستند. مثل ویکو، روسو، کانت، زیمل، کاسیرر، نیچه، هگل، هردر، هایدگر، گادامر و. . . در میان کسانی که درباره فلسفه فرهنگ بحث کردهاند برخی برای ما آشناتر بوده و مباحث آنها بیشتر مورد بحث قرار گرفته است و عدهای برای ما ناشناختهتر اما در حوزه فرهنگ مطرحتر هستند مثل ویکو فیلسوف ایتالیایی و هردر آلمانی که یکی از مهمترین فیلسوفان حوزه فرهنگ است. این فصل کمک میکند تا چنین فیلسوفانی برای دانشجویان و خوانندگان شناختهتر شوند. فصل سوم، درباره فلسفه فرهنگ و تمدن اسلامی بحث میکند. در فصل قبل خواننده با آرای فیلسوفان غربی درباره فلسفه فرهنگ آشنا شده و در این فصل، با کسانی که در حوزه تمدن اسلامی درباره فرهنگ صاحب رای هستند مثل فارابی، ابوریحان بیرونی، ابن طفیل، ابن خلدون و در بین متاخران علامه طباطبایی مواجه میشود که نویسنده در کتاب دیگری نیز به بحث ادراکات اعتباری ایشان پرداخته است. فصل چهارم، ارتباط فلسفه فرهنگ با حوزههای دیگر را بیان میکند. حوزههایی مثل علوم اجتماعی، مردم شناسی، انسان شناسی، ادبیات و شعر، حقوق، سیاست، مدیریت، اخلاق، علم و دین. فصل پنجم کتاب مسائل فرهنگی دوره معاصر را بررسی میکند. در دوران معاصر مباحث زیادی مطرح میشود از جمله فرهنگ جهانی و ویژگیهای آن.
طی قرن بیستم و آغاز قرن بیستو یکم یکی از مسائل مهم ما مساله جهانی شدن و مناسبات میان فرهنگها بوده که تطور آن نسبت به گذشته بسیار سریع است. بنابراین فصل پنجم مباحث مرتبط با جهانی شدن فرهنگ را شامل میشود، همچنین به مساله انسان و طبیعت با توجه به آرای فیلسوفان یونانی میپردازد. فصل ششم، آینده فرهنگ نام دارد و راجع به چگونگی آینده فرهنگ ما، فرهنگ غرب، آینده طبیعت و تفاوتهای انسانی که در این حوزه مطرح است، بحث
میکند.
فصل هفتم و آخر کتاب نیز چشماندازهایی برای تفکر درباره فرهنگ ارایه میکند.
محمدخانی با بیان اینکه این اثر فرهنگ را از ابعاد گوناگون مورد کاوش قرار داده، افزود که کتاب «فلسفه فرهنگ» خواننده را با سابقه تفکر فلسفی درباره فرهنگ آشنا میکند. همچنین رابطه علوم اجتماعی و مطالعات فرهنگی با فلسفه را برای مخاطبان این حوزهها به خوبی روشن میکند. رابطه محکم فلسفه فرهنگ و فلسفه تاریخ از دیگر مباحثی است که در این کتاب مطرح میشود؛ نکتهای که در ایران کمتر درباره آن بحث شده است. سوالی نیز در این کتاب آمده است که آیا متفکر میتواند فارغ از نسبت فرهنگ تاریخی خود فرهنگ را تعریف و تحدید کند؟ در گام بعدی، رابطه تمدن و فرهنگ در کتاب مورد بحث قرار میگیرد و اینکه خصوصیات فرهنگی انسان تا چه حد طبیعی و چقدر اکتسابی است.
نکته دیگری که به آن توجه شده است مساله زبان است چرا که زبان پایه بنیادین فرهنگ است و در انتقال عناصر فرهنگ نقش اصلی دارد. بنابراین تفاوتهای نگاه افراد از ملیتهای مختلف به فرهنگ نیز در این کتاب بررسی شده و در همین راستا تعریف مفهوم فرهنگ در سه حوزه فرانسه، آلمان و بریتانیا از قول یکی از نویسندگان غربی ارایه شده است. او میگوید : مفهوم فرهنگ دست کم سه حوزه معنایی مختلف را در بر گرفته است که در نهایت باهم آمیختهاند، یکی حوزه فرانسه در قرن هجدهم که تمدن را فرآیندی جهانشمول میداند که انسان را از حیوان متمایز میکند. در این تلقی اساس تمدن، عقل مولد دانشی است که انسان با آن میتواند بر طبیعت مسلط شود و در مسیر پیشرفت قرار گیرد. این گفتمان در قرن نوزدهم به تطورگرایی و مارکسیسم جامعه شناسانه حیاتبخشید.
اما در آلمان و اروپای مرکزی، فرهنگ را اساس تمایز گروه و قومی از گروه و قومی دیگر میداند. فرهنگ نه عقلی است و نه علمی، بلکه وجه اصلی آن زبان، معنویت و هنر است و اساس آن در سنتهای مردمی است. در تلقی متفکران حوزه بریتانیا، فرهنگ مجموعه دانشها و هنرها نیست بلکه بخش ممتاز و متعالی دانشها و هنرهاست، بنابراین مصادیق آن فرهنگ یونان باستان و لاتین است. پس از بررسی این تفاوتها، محمدخانی افزود: یکی دیگر از مباحث کتاب، ویژگیهای فرهنگ مدرن است مثل نقد، خودآگاهی و شتاب تغییرات که در قرون ٢٠ و ٢١ شاهد آن بودهایم. نکته بعدی، مفاهمه میان فرهنگی است که بر چه اساس و چگونه صورت میگیرد. آخرین نکته طرح شده در کتاب «فلسفه فرهنگ» نیز، مساله تکثر فرهنگهاست که از مباحث مهم در این حوزه به شمار میآید.
مهمترین کلیدواژه برای فهم فرهنگ تصور تقابل فرهنگ و طبیعت است
علی اصغر مصلح
یکی از نقشهای فلسفه فرهنگ، نگاه منتقدانه هر قوم به فرهنگ خویش است
علی اصغر مصلح، نویسنده کتاب، هدف از نگارش «فلسفه فرهنگ» را احساس نیازی دانست که در پی مواجهه یک دانشجو با مسائل زمانه به وجود آمده و معتقد است برای قضاوت درباره یک کتاب باید به شرایط و هدف از نگارش آن توجه کرد. مصلح با بیان اینکه در زمان ما عنوان فرهنگ، عنوانی بسیار گسترده، متکثر، سیال و با کاربردهای بسیار زیاد است که معنایی واحد در پس این کاربردها نیست، افزود: امروزه حوزه فرهنگپژوهی با تکثراتی که دارد شاید گستردهترین حوزه فکری و پژوهشی باشد. در چنین شرایطی شاید این پرسش برای همه به وجود بیاید که فلسفه در حوزه فرهنگ پژوهی چه نقشی میتواند داشته باشد یا فلسفه میتواند نقشی ایفا کند؟ وی این پرسش را پرسش اصلی کتاب دانست، اینکه فلسفه در کنار رشتههای دیگری که متکفل فرهنگ پژوهی هستند چه نقشی میتواند ایفا کند. مصلح در ادامه گفت که فلسفه یک سنت فکری به شمار میآید که با یک پرسش آغاز میشود، به چیستی، هستی، تطور و اجزای موضوع خود بسیار توجه دارد و سعی میکند با تصور عدم موضوع، تفکر خویش در آن باب را آغاز کند. فلسفه فرهنگ نیز در چنین بستری و فضایی شکل گرفته است. وی همچنین گفت: کسی که قصد ورود به این حوزه را داشته و میخواهد نگاه فلسفی به فرهنگ داشته باشد باید سه مسیر را طی کند: اول اینکه رشتههای فرهنگپژوهی را بشناسد، یعنی دایم در حال داد و ستد با پژوهشگران حوزه فرهنگ باشد. دوم اینکه بر سنت تفکر فلسفی تکیه کرده و با آن آشنا باشد. سوم، نگاه منتقدانه فلسفی به فرهنگ معاصر است به همین دلیل برخی گفتهاند فلسفه فرهنگ، تفکر انتقادی به زندگی است و فیلسوفانی مثل زیمل یا کاسیرر که این عنوان را به طور مستقیم به کار بردهاند یکی از مهمترین ممیزات فلسفه فرهنگ را نگاه انتقادی به فرهنگ دانستهاند. همچنین این وجه منتقدانه نسبت به فرهنگ یکی از خصوصیات فیلسوفانی مثل آدورنو یا فیلسوفان مکتب فرانکفورت است. نویسنده کتاب ذکر نکته دیگری را در باب اهمیت نگارش کتاب ضروری دانست، اینکه در فلسفه فرهنگ بناست به یک نیاز پاسخ داده شود. معمولا پژوهشگر با تکیه بر نظریههای فرهنگی کار خود را آغاز میکند اما این نظریات در نهایت مبتنی بر نظریات فیلسوفان است. به همین جهت فلسفه فرهنگ در یک رابطه طولی، بنیان تمام پژوهشهای فرهنگی است. بنابراین به یک معنا بدون توجه به نظریات فیلسوفان در باب فرهنگ، پژوهشهای فرهنگی ابتر هستند یعنی به ریشهها توجه نشده است. مصلح با بیان اینکه فلسفه فرهنگ میتواند نقش خودآگاهی فرهنگی داشته باشد، افزود: فلسفه فرهنگ میتواند در مسیر تفکر یک قوم در باب خود و شرایط معاصر خود ایجاد خودآگاهی فرهنگی کند. فرهنگ در معنایی که از هردر شروع شده به یک معنا آفریده آدمی است. در بخش دوم کتاب توضیح داده شده است که مهمترین کلیدواژه برای فهم فرهنگ، تصور تقابل فرهنگ و طبیعت است. یعنی این تصور تقابل طبیعت و فرهنگ در سنت فلسفه اروپایی با روسو و ویکو حاصل شده و در هردر به بار نشسته است. فلسفه فرهنگ میخواهد خودآگاهانه آفرینش پیوسته فرهنگ توسط آدمی را نیز نقد کند یعنی میخواهد نقش نگاه انتقادی به زندگی داشته باشد. انسانها در قالب اقوام مختلف به صورت متنوع و متکثر دایم میآفرینند. یکی از نقشهایی که فلسفه فرهنگ میخواهد ایفا کند نقش منتقدانه هر قوم به فرهنگ خود است، یعنی فیلسوف فرهنگ میکوشد بیش از همه به تصور کلیت فرهنگ رسیده و از این طریق به خودآگاهی برسد. میتوان گفت که فلسفه فرهنگ از نظر شباهت، نزدیکترین شاخه به انسانشناسی فلسفی و فلسفه تاریخ است. در این کتاب سعی شده سیر تطور مفهوم فرهنگ و اینکه ضمن این تطورات چگونه مفهوم فلسفی فرهنگ به وجود آمده است، توضیح داده شود.
خودمحوربینی یک فرهنگ، نگرش یا رویکرد مجال باروری اندیشهها را میگیرد
محمدرضا بهشتی
محمدرضا بهشتی با بیان اینکه مشخص است که این اثر گردآوری سالها یادداشتهای مختلف است، گفت: که در این کتاب تقریبا درباره عناوین محوری و مهم بحث فلسفه فرهنگ اشاره شده است. وی همچنین با اشاره به اینکه معمولا در حوزههای فلسفی بر آرا و نحلههای خاصی تمرکز میشود، گفت: در این کتاب سعی شده است آرا و مباحث گوناگون طرح شود. به این معنا کتاب میتواند برای کسی که نخستین بار است با این موضوع مواجه میشود نقطه عزیمتی برای مطالعات بعدی باشد. از دیدگاه بهشتی، نویسنده چهار رویکرد را برای پرداختن به فلسفه فرهنگ بیان کرده است؛ یکی مباحثی که پیرامون مفهوم و فلسفه فرهنگ، به طور کلی وجود دارد. دوم، مساله پیشینه فلسفه فرهنگ است. سوم، پدیدارهای خاص فرهنگ معاصر و در نهایت، نقد فرهنگ است.
بهشتی با بیان اینکه نویسنده در «فلسفه فرهنگ» به پرسش فلسفی اشاره کرده و اینکه پرسش فلسفی از کی آغاز میشود، گفت: پرسش فلسفی زمانی آغاز میشود که چیزی از بداهت خود خارج شده باشد و نویسنده در این کتاب به یک مورد توجه و بر آن تمرکز شده و آن جایی است که با غیاب سر و کار داشته باشیم. یعنی زمانی درباره فرهنگ به پرسش فلسفی برمیخوریم که با نبود آن مواجه باشیم، اما باید در نظر گرفت که تنها غیاب نیست که مساله خروج از بداهت را برای ما پیش میآورد بلکه جابهجایی و اختلال در یک چیز دو وجه دیگری هستند که پرسش فلسفی را برمیانگیزند و بجاست که در اینجا به آنها توجه شود. به ویژه مساله اختلال که از آن لوازمی به دست میآید که چه بسا ممکن است یک فصل اضافه نکند اما چند صفحهای را در کارها و نوشتههای بعد به خود اختصاص دهد. در باب مباحث نظری فرهنگ بنا داریم اردیبهشت ماه، همایشی را در باب آینده فرهنگ برگزار کنیم که دکتر مصلح نیز جزو مشارکتکنندگان آن هستند. عنوان این همایش «آینده فرهنگ» است که این پرسش را برای خود من به وجود آورده است که کدام آینده و کدام فرهنگ؟ برای کدام فرهنگ نیاز است که یک تطبیق مفهومی در اینجا صورت بگیرد. میدانیم که تلاش شده بیش از ٢٠٠ تعریف برای فرهنگ ارایه شود و بعد ممکن است این سوال پیش بیاید که چیزی که این اندازه تلاش برای آن انجام میگیرد آیا تلاش مجدد برای اندیشیدن و به مفهوم درآوردن آن کار بجا و عاقلانهای است یا خیر. به اعتقاد من برخلاف همه اینها پرداختن نظری به این موضوع و به خصوص پرداختن فلسفی به آن، ما را از پرداختن به این تعاریف بی نیاز نمیکند و نباید مأیوس هم کند از اینکه بالاخره به یک دریافت برسیم. زمانی به ذهن من رسید که بیشباهت به ایدههای کانت نیست. شما برای ایدههای کانت مصادیق ملموس بیرونی پیدا نمیکنید اما در عین حال وحدت بخشی را ایجاد میکنند که برای اندیشیدن ضروری است و من فکر میکنم فرهنگ چنین مفهومی را خواهد داشت.
بهشتی در ادامه سخنان خود دو نقد را به کتاب «فلسفه فرهنگ» وارد کرد؛ یکی اینکه در کتاب این تعبیر آمده است که میتوان فلسفه فرهنگ را فلسفه علوم انسانی گفت. من فکر میکنم اگر چنین تعبیری حتی نسبت به دایرهای که خود نویسنده در این کتاب ترسیم کرده داشته باشیم، موضوع را از یک جهت تعیین کرده ایم. و از جهت دیگر ممکن است فرا نظریه و فراعلم با علوم انسانی اشتباه شود. در حالی که میدانم مقصود دکتر مصلح چنین چیزی نبوده است اما این گفته چنین مفهومی را به ذهن متبادر میکند. گویی که ما علم داریم و بعد فلسفه علم داریم و وقتی میگوییم فلسفه علم با توجه به تعاریف جاری از آن، به نظر میرسد که از یک منظر متا و فرایی به این علوم، تعاریف، روشها و نحوه رویکرد و دستاوردهای آنها نگاه میکنیم و حالا گویی در حوزه فلسفه فرهنگ ما میخواهیم به فلسفه علوم انسانی و شاخههای مختلف آن بپردازیم. من فکر میکنم این تعبیر ممکن است ما را از مقصود دور کند.
دومین نقد را به قسمتی از کتاب وارد دانست که به نگرش خودمطلقبینی در فرهنگ اشاره میکند و این خودمطلقبینی حرف بسیار قابل تاملی است اگر فرهنگ، نگرش و یا رویکردی خود را محور ببیند و در واقع با این خودمحوری مجال اینکه اندیشه، رویکرد و یا دستاورد دیگری در ذهن او ایجاد شود را ندهد، به نظر میرسد تبعات زیادی را در پی خواهد داشت. هم از موضوعات دور خواهیم افتاد و هم مجال باروری اندیشهها را از آن میگیریم و هم جستوجو برای موضوعی که فراتر از دستاوردهای ما باشد یا هر فرهنگی که پایه قرار داده شده است کار زایدی به نظر میرسد. اما برای گریز از خودمطلقبینی یک توصیه در کتاب عنوان شده است اینکه مُدًرِک باید بکوشد نقش محدود و متعین خویش را بر فرهنگ نزند و تا جایی که ممکن است از خویش و منظر ویژه خویش فاصله بگیرد.
میدانیم که یکی از ایدهآلها در علوم جدید این بود که میخواهیم به خود موضوع بپردازیم و بنابراین نقش فردی که برای شناخت این موضوع قدم برمیدارد باید تا جایی که امکان دارد کمرنگ شود. اما طی سده گذشته به خصوص نیمه دوم آن و هر چه جلوتر رفتیم معلوم شد که این ایده آل در علوم، قابل تحقق نیست. آنچه که به عنوان راهحل بهتر است بر آن تاکید شود این است که ما میدانیم که بر اساس یک فهمهای پیشین در یک سنت پیشین فکری به سمت موضوعی قدم برمیداریم بنابراین باید کاری کنیم که این فهمها برای ما شفاف شود. ما قصد حذف کردن نداریم، اگر فاصله گرفتیم باید بدانیم چه چیزی قرار است برای ما حاصل شود. فاصله گرفتن شاید به این معناست که به این نگرش برسیم که این تنها نحوه نگرش به این موضوع نیست. این حرف درستی است اما اگر در پی این باشیم که حذف کنیم تا به عینیت برسیم به گمان من خیالی است و ممکن است از توجه به این نکته درست که نباید دچار خودمطلقبینی در عرصه فرهنگ شد در دام دیگری میافتیم و به نظر من چه بسا از امکان شناخت موضوع دور میشویم. پس تلاش برای فاصله گرفتن به این معنا و اینکه بکوشد نقش محدود و متعین خود را نزند، دعوت به سمت امری ناممکن است. در تاریخ فلسفه یکی از کسانی که فکر میکرد قدم در چنین راهی گذاشته و میتواند از نقطه صفر اندیشه آغاز کند، یکی از اندیشمندان آغازگر عصر جدید یعنی دکارت بود. دکارت گفت میخواهم خود را به یک نقطه محوری و تکیهگاه ارشمیدسی برسانم و از آنجا به بعد دانش را دوباره بنا کنم اما در نهایت در همان مسیری میافتد که به نظر میرسد از پیش در آن بستر آمده است. اینکه فکر کنیم یک فاصله گرفتن و انقطاعی برای ما، به این معنا مقدور است ممکن است ما را دچار اشتباه در برآورد جایگاه خویش کند.
فلسفه فرهنگ یعنی نگریستن به فرهنگ به عنوان بنیادی ترین ساحت انسان
محمدجواد غلامرضا کاشی
محمدجواد غلامرضا کاشی، با تاکید بر اینکه تقریبا سرنخ همه بحثهای مهم در حوزه فلسفه فــرهـنــگ را میتوان در کتاب «فلسفه فرهنگ» دید و از این جهت کتاب مفیدی است، گفت به جهت ساخت کتاب دکتر مصلح در هیچ جایی از کتاب نایستاده و درگیری ایجاد نکرده است اما قلم ایشان و بحثهایی که طرح میکند حاکی از این است که متوجه این درگیریها هست و در آنها موضعگیری دارد و موضع او هم کم و بیش روشن است. از این جهت من بحث خود را تنها بر فصل سوم با عنوان فلسفه فرهنگ و تمدن اسلامی متمرکز کردهام. این بحث میتواند عمق بیشتری بیابد و حتی تبدیل به رساله مهمی شود که بسیار در اینجا به کار ما میآید. ایشان در قسمتی از کتاب میگوید «در سنت اسلامی-ایرانی برای آنچه امروز در تفکر غرب فلسفه فرهنگ نامیده میشود بدیلی وجود ندارد. پرسش فلسفی از فرهنگ در تاریخ تفکر اسلامی جدی تلقی نشده و جز اندک توجهاتی که به این مقوله صورت گرفته، تداوم نیافته است» و بعد به سراغ این رفته است که اگر بخواهیم جایی توجه به فلسفه فرهنگ در سنت اسلامی را دست و پا کنیم، کجا میتوانیم توشهای جمع کنیم و آنها را بپرورانیم که از این جهت کتاب شامل بحثهای ارزشمندی است. اما انتظار میرود در این کتاب پیشاپیش پرسیده شود که چرا اینگونه است و اساسا شرایط امکان طرح بحث فلسفه فرهنگ چیست و آن شرایط برای ما حاصل است یا خیر؟ آیا اساسا ممکن بود بحث فلسفه فرهنگ در سنت اسلامی مطرح شود یا نوعی امتناع وجود دارد؟ یعنی تصادفی مطرح نشده یا معضلی وجود دارد که مطرح نشده است. به نظر من این بحث حادی است که نوشتههای دکتر مصلح نشان میدهد که ایشان متوجه آن هست اما یا به جهت ساخت کتاب یا ملاحظاتی وارد این بحث نشده است و من فکر میکنم ارزش دارد که این بحث اینجا باز شود.
درک من از فلسفه فرهنگ اینگونه است که اساسا ما به فرهنگ چنان نظر کنیم که گویا از بنیادیترین ساحت انسان سخن میگوییم وگرنه اگر فرهنگ یعنی گفتارها و آداب و رسومی که مردم در کوچه و بازار دارند، در سنت فلسفی از یونان به بعد اینها به منزله معارف ظنی بیپایه به خصوص نزد افلاطون به شمار آمده و ارزشی برای آنها قایل نبودند و فیلسوف باید از این باورها روی برمیگرداند تا چشم بر حقیقتی بگشاید که یقینی است. بنابراین فرهنگ نه فقط عرصه ساحات بنیادین آدمی نیست بلکه حجابی بر آن است. باید آن را برداشت تا چشم به بنیاد حیات انسان گشوده شود. اما گویا در تاریخ تفکر غرب اتفاقاتی میافتد تا فرهنگ خود عرصه تحقق آن بنیادیترین میشود. به گمان من، یک اصل عام فلسفی و یک قاعده درون دینی کمک کردهاند تا در فلسفه غربی امکان طرح بحث فلسفی از فرهنگ گشوده شود. یکی نظریه حقیقت است، به این معنا که ما باور کنیم آدمی، حیات تاریخی و دستاوردهای او سهمی دارد در خلق، ایجاد و آفرینش حقیقت. آیا انسان در تجلی حقیقت جایگاهی دارد یا حقیقت هست بدون توجه به اینکه انسان باشد یا نباشد. آن اتفاقی بود که در فلسفه غربی به تدریج افتاد. ریشههای آن را میتوان از جان لاک ادامه داد، در کانت پخته شد و در نهایت این بحث بعد از کانت، در آلمان به اوج خود رسید. انسان نقشی دارد در خلق حقیقت بنابراین محصولات او ارزش توجه کردن دارند و این آوردههای انسانی بر طبیعت تقدم دارند. بنابراین طبیعت هستی و نیستی خود را به اعتبار فرهنگ اخذ میکند. به این اعتبار این ایده با فهم کلاسیک و سنتی از دین مساله ساز میشود. آیا ادراک سنتی و کلاسیک از دین میتواند این را باور کند؟ بنابراین در سنت اسلامی چگونه امکان مطرح شدن دارد؟ به درستی آقای دکتر به بحث ادراکات اعتباری علامه طباطبایی اشاره میکنند که میتوان و میشود روی آن سرمایهگذاری کرد. آقای دکتر داوری هم گفتهاند که بالاخره اصل دعوای ما بر سر همان ادراکات حقیقی شماست. تا وقتی ادراکات حقیقی وجود دارند خیلی نمیتوان بر روی ادراکات اعتباری وقت گذاشت. اما با این حال میتوان گفت که اگر بیشترین عنایات را بتوان کرد باز به همین ادراکات اعتباری است.
پس نکته اول این است که اساسا آیا فلسفه فرهنگ در فهم کلاسیک و سنتی از دین میگنجد یا نه و اگر بگنجد چه اتفاقی میافتد؟ نکته دوم به یک نکته درون دینی مربوط میشود. در سنت غربی از همان روز نخست که مسیحیت برپا شد، دین همه قلمروی حیات انسانی را پوشش نمیداد. سکولاریسم اصلا مفهوم مدرنی نیست بلکه ریشه عمیقی دارد. آگوستین، سکولار بود و هرگز مسیحیت غیرسکولار نبود گرچه میزان آن کمو زیاد میشد. یعنی بخشی از حیات انسانی به او واگذار شده بود. به طور مثال در اندیشه سیاسی، نظم سیاسی و مدیریت امور عمومی به خرد انسانی واگذار شده بود و این در جدایی عقل و ایمان ریشه داشت. همان قدر که عقل قادر نبود به دستاوردهای ایمان برسد، ایمان هم قادر نبود اهداف عقل را تامین کند. کار عقل، تمشیت امور انسانی بود و کار ایمان، نسبت با خدا بود. بخشی از حیات انسانی به او واگذار شده بود. حالا این سنت اجازه میدهد تا در قرن ١٩ به این آوردههای انسانی که برای آن مبنایی قایل شده بودند، باری بیندازد و به نحو فلسفی به آن نظر کند و بعد به تدریج به آن اولویت دهد و بعد به تدریج این مبنای حیات انسانی میشود. همان جا که اصلیترین بنیادهای حیات انسانی را میتوان در عرصه فرهنگ جستوجو کرد. این به خاطر این است که از ابتدا بخشی از قلمروی حیات انسانی به او واگذار شده است. بنابراین اگر توجه فلسفی به فرهنگ نشده است در دایره متافیزیک حاکم بر فلسفه اسلامی ممتنع بوده که بشود. شدن و نشدن آن هم لزوما حقو باطل نیست اما به هر حال در این فهم نمیگنجیده که چنین توجهی به این حوزه بشود.
فاصله گرفتن از فرهنگ خود یکی از لوازم تفکر فلسفی در فرهنگ است
علی اصغر مصلح
علی اصغر مصلح، نویسنده کتاب در پاسخ به نقدهایی که از سوی بهشتیو غلامرضاکاشی به کتاب او وارد شد ذکر چهار نکته را ضروری دانست. اول اینکه مطالبی که دغدغه من برای نگارش کتاب بود همان نکاتی است که دکتر بهشتی به آنها اشاره کردند. درباره دو نقدی که فرمودند توضیحی برای روشن شدن مقصود خودم بیان میکنم. درباره آنچه فرمودند در کتاب عبارتی آمده که میتوان فلسفه فرهنگ را فلسفه علوم انسانی گفت، منظور من این نیست که فلسفه فرهنگ متاساینس (فراعلم) باشد و آنجا اشاره کردهام که اگر معنای علوم انسانی که بیشتر در قرن هجدهم و نوزدهم در آلمان مطرح بوده است را در نظر بگیریم یعنی همه علومی که به نحوی خاستگاه آنها آدمی و نسبتهای آدمی است. در این معنا هنر و دین و فلسفه هم جزو علوم انسانی هستند و نه به معنای آکادمیک آن. به این معنا میتوانیم بگوییم بله، فلسفه فرهنگ به آنچه پدیدارهای انسانی است، به طور عام، میپردازد. پایه این تعریف هم میتوان «هردر» باشد که قبلتر به او اشاره شد و به این معنا فرهنگ در واقع در مقابل طبیعت است و همه آفریدههای انسانی را در بر میگیرد و بهمعنای ملموستر همان حوزه اعتباریات است که به این معنا حتی نگاه ما به امور حقیقی هم که دکتر کاشی به آن اشاره کردند برخاسته از اعتباریات است. یعنی چیزی خارج از این دایره دیگر وجود ندارد. به همین جهت یکی از مباحث جدی در فلسفه فرهنگ این است که خود فلسفه نیز یکی از محصولات فرهنگ است. یعنی یکی از تاثیرات این شیوه نگاه به فرهنگ این است که فلسفه هم یکی از محصولات فرهنگ است. بنابراین ما حتی فلسفه را هم خارج از این عرصه نمیبینیم. فلسفه فرهنگ به معنای علوم انسانی اینگونه است. نکته دومی که دکتر بهشتی فرمودند و به نظرم نکته مهمی است این مطلب از کتاب است که یکی از لوازم تفکر فلسفی به فرهنگ ترک خودمطلقبینی است و به نظر میرسد از این جهت نقش فلسفه فرهنگ بسیار بسیار مهم است. یعنی کسی که به مرحله تفکر فلسفی درباره فرهنگ میرسد از خودمطلق بینی گذشته است. منظور من از این مطلب، معنای دکارتی آن نبوده و بستری دارد. هر کسی به طور معمول وقتی درباه فرهنگ، انسانیت و فضیلت صحبت میکند فرهنگ خود را معرفی میکند. یعنی تصور من از انسانیت، نیکی و خدا برخاسته از فرهنگی است که در آن متولد شدهام و رشد کردهام. ترک خود مطلق بینی به این معناست که من توانایی داشته باشم از خود و لباس فرهنگ خود بیرون بیایم. بنابراین یکی از لوازم تفکر فلسفی در فرهنگ، فاصله گرفتن از فرهنگ خود است. انعکاس این مطلب در قرن هجدهم و در آغاز تفکر فلسفی در باب فرهنگ این بود که متفکران دعوت میکردند که به انسانیت بیندیشیم نه به انسان اروپایی. این یک بحث مهم در قرن هجدهم و نوزدهم بود که بیش از همه «هردر» به آن پرداخته است. این مساله امروز در جامعه ایران نیز بسیار مهم است یعنی اغلب کسانی که میگویند فرهنگ تلقی خود از فرهنگ ایرانی را ارایه میکنند. این طور نیست، انسانیت، تفکر و فرهنگ بسیار درازدامنتر از چیزی است که یک ایرانی فکر میکند. بنابراین این جمله که گذشتن از خودمطلق بینی شرط ورود به فلسفه فرهنگ است به نظر میرسد بحث مهم و ملموسی است. یعنی الان یک آشفتگی در به کار بردن معنای فرهنگ نیز ناشی از این نکته است. ما دایم میگوییم فرهنگ این است در حالی که مبنای فرهنگ را جایی ایستادیم که خودمان هستیم یا لباس فرهنگی را که پوشیده ایم مطلق میکنیم و به آن اصالت میدهیم و میگوییم فرهنگ این است، انسانیت و نیکی این است در حالی که معنای آنها خیلی متکثرتر از این است. بنابراین مقصود من از آن خودمطلق بینی، آن بحث فنی و دقیق که با آن به یک عینیت برسیم که نقش ما کاملا حذف شود، نیست بلکه کوشش برای این است که نقش خود را بفهیم. یعنی یک نوع وقوف پیدا کردن به تاثیر نقش خود در فهممان و در داوریها و حکمهایمان.
همین جا این بحث را به نکتهای که دکتر کاشی بیان کردند متصل میکنم. علامه طباطبایی در طرح ادراکات اعتباری یکهتاز است یعنی هیچ متفکری به خصوص متفکران برخاسته از حوزههای علمیه دینی به ایشان نرسیدهاند. تعبیری که من به کار بردهام این است که ایشان به کف تفکر رسیده و برای تفکر و به خصوص تفکر فلسفی در باب فرهنگ ابتدا باید به جایی رسیده باشیم که گویی آن لباس فرهنگ خود را درآورده ایم. یعنی گویی به صورت متدیک هم که شده از آنچه خود حقیقت پنداشته و حقیقت میدانیم فاصله بگیریم. به نظر میرسد مرحوم علامه در مقاله ششم کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» به این نقطه نزدیک شده است. نکته دیگری که دکتر کاشی فرمودند بحث آشنایی و امتناع تفکر در ایران، به گمان من سبک بحث در این کتاب با آن بسیار فرق میکند. یعنی هدف از این کتاب این نبوده که ما توضیح دهیم که چرا اندیشیدن در باب به طور مثال سیاست یا اندیشه سیاسی مدرن یا فرهنگ در ایران دچار امتناع است. نکته دیگر اینکه تفکر فلسفی خیلی آرام است و فیلسوفان جز مارکس کسی خیلی درصدد تغییر نبوده است. اما بحث دیگر این است که به گمان من سبک صحبت دکتر کاشی انتزاعی است به معنایی که در این کتاب گفته شده است. در این گونه مقولات فرهنگی بحث باید تاریخی دیده شود و بنده در این مورد کاملا با دکتر کاشی همراه هستم. تا موقعی که کسی متافیزیکی بیندیشد بحث فلسفی فرهنگ اصلا پا نمیگیرد. یکی از لوازم تفکر فلسفی در باب فرهنگ، برابری از نگاه متافیزیکی است. چون فرهنگ موجودی سیال دایم درحال تطور است و هیچگاه در تور مفهوم نمیافتد. بنابراین از اسباب اینکه فرهنگ تعریف نمیشود هم همین است. فرهنگ موجودی نیست که یک بار تعریف شده و کار تمام شود. فرهنگ دایم دگرگون میشود و ما را دگرگون میکند. با آغاز کردن زندگی فرهنگی میشویم و با عمل، ابتکار و خصوصیات انسانی مان فرهنگ را دگرگون میکنیم. چنین موجودی هیچگاه در دام تعریف نمیافتد بنابراین از لوازم پیدایی فلسفه فرهنگ فراروی از متافیزیک بوده به همین جهت کسی که بخواهد در حد هگل و حتی کانت درنگ کند با آنها فلسفه فرهنگ پا نمیگیرد. به همین شکل تا زمانی که بخواهد در حد متافیزیک ابن سینا یا ملاصدرا باقی بماند. متناظر با همین بحث باید بگویم که ابتکار علامه طباطبایی در طرح بحث ادراکات اعتباری در واقع فراروی از متافیزیک است و به همین جهت فلسفه فرهنگ با بحث فراروی از متافیزیک هویت مییابد. اگر پیدایش فلسفه فرهنگ در غرب را دنبال کنیم فیلسوفانی که به عنوان فیلسوف فرهنگ معرفی شدهاند هیچکدام متافیزیسین نبودهاند. روسو کجا اهل متافیزیک است. ویکو، هردر، کانت و هگل مطرح هستند و بعد مهمترین کسی که بحث فرهنگ را در قرن بیستم وارد مرحله جدیدی کرده نیچه است و بعد فروید است و تاثیر او در رونق پیدا کردن بحث فرهنگ و به خصوص بحث ناخودآگاه است. بنابراین من آخرین نکته را مجددا به بحث دکتر کاشی وصل میکنم. بحث فرهنگ و فهم آن به عنوان یک موجود زنده در حال تطور در ایران باستان پیدا شده و این بیشتر در ناخودآگاه ما است. یعنی آشنایی ما با پدیدارهای فرهنگ معاصر بسیار جدی است، ممکن است مفهومی نشده باشد یعنی در قالبهای آکادمیک وارد نشده اما اغلب ما که به خصوص تماس نزدیکتری با اندیشههای معاصر داریم به یک فهم نزدیک ملموس ولی گاه ناخودآگاه از تمام پدیدارهای فرهنگ معاصر نزدیک شدهایم. با این نگاه به نظر میرسد که تفکیک خیلی قاطع و کشیدن مرز بین اسلام و غرب بسیار دشوار باشد. به همین جهت شاید حاصل خواندن این کتاب همین باشد که کشیدن این مرز خیلی قابل قبول نیست.
آنچه ما علوم سیاسی ها میخواهیم تعینناپذیری فرهنگ است
محمدجواد غلامرضا کاشی
در پایان این نشست غلامرضا کاشی با اشاره به اینکه کوشیده است در بین اهل فلسفه بر اساس این سنت صحبت کند گفت که این همه فرهنگ، متحول، متغیر، جابهجا شونده، تعینناپذیر و تغییرپذیر تعریف کردن همان است که ما علوم سیاسیها میخواهیم، یعنی تحدید فرهنگ به قدرت و بی بنیاد کردن مفهوم فرهنگ. من درباره یک افق صحبت میکنم اما اگر شما این افق را حذف میکنید یعنی نمیتوان گفت به طور مثال فرهنگ آلمانی برخلاف تطور خود افقی است یا فرهنگ اسلامی با همه تنوع و گوناگونیهای خود افقی است، در این صورت من اساسا با فلسفه فرهنگ مشکل پیدا میکنم.
تکثر ، لازمه تفکر در فرهنگ
علی اصغر مصلح
مصلح در پاسخ گفت که قصد طی کردن این مسیر را ندارد و فرهنگ بیش از افق است اما نقد من این مرزهای قاطع کشیدن و گفتن اینکه چرا در اینجا این امتناع وجود داشت و شکل نگرفت و در غرب این امتناع وجود نداشت و شکل گرفت، بود. اینکه چرا تفکر فلسفی در باب فرهنگ در عالم ما شکل نگرفت؟ یک پاسخ این است که باید زندگی دگرگون میشد همانگونه که در غرب شکل گرفت. باید تکثر شکل میگرفت تا باب تفکر در فرهنگ باز شود. ما ایرانیها تجربه نکرده ایم، اکنون که به تدریج درحال تجربه کردن هستیم باب آن نیز درحال باز شدن است. به همین جهت بر مبنای تحلیلی که در این کتاب آمده است آن تاثیر تغییر در زندگی و تجارب یک قوم در پیدایش تفکرات در آن قوم، مهمترین مبناست و به همین جهت نکتهای که من به سخنان دکتر کاشی معترض شدم این بود که این شیوه بحث وجود دارد که ما برای تعلیل امور وارد خصوصیات مقولههایی از فرهنگ میشویم مثل مسیحیت و اسلام و اینکه چرا اندیشه سیاسی در آنجا شکل گرفت و در اینجا نگرفت که به نظر من یک بحث انتزاعی است. مقولههای سازنده و مقومات یک فرهنگ را باید در بستر تاریخ و با توجه به نسبت آنها با سایر مقولات تحلیل کرد. به خصوص در این کتاب یکی از بحثهای مهم تحلیلهای انتزاعی درباره تاریخ اندیشه است. یعنی نگاه نیچهای، فرویدی و مارکسی در اینجا خیلی مورد تاکید قرار گرفته است و از این جهت کاملا با نگاه دکتر کاشی همراه است و در تاثیر قدرت که در آنجا نیز کاملا با نگاه دکتر هماهنگ میشوند.
منبع: روزنامه اعتماد