دکتر حسین پاینده، عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبائی
در صحبتهای امروز قصد دارم به این موضوع بپردازم که در چند دهه اخیر، یعنی از ۱۹۶۰ به این طرف، چه تحولات عمدهای در نظریه و نقد ادبی صورت گرفتهاست و در پایان نتیجه خواهم گرفت که آن تحول عمدهای که سمت و سوی نظریه و نقد ادبی را تعیین کرده، عبارت از عطف توجه مطالعات ادبی به فرهنگ. به نظر میآید فرهنگ یک کلیدواژهای باشد که در چند دهه اخیر خیلی از حوزهها را به هم نزدیک کردهاست. طبیعتاً من از منظر نقد ادبی به این موضوع نگاه میکنم و قصد من این است که با مطرحشدن این دیدگاهها، ما به ازای این تحولات در حوزههای مختلف علوم انسانی مانند فلسفه، اقتصاد و… برای شما تداعی شود، شاید این اتفاقات در آن حوزهها هم با ویژگیهای خودش رخ داده یا در حال رخدادن است.
برای ورود به این بحث یک مقدمه کوتاه لازم است و آن اینست که نقد ادبی در واقع چند دوره تاریخی را از سر گذراندهاست و چند نقطه چرخش دارد. آغاز نقد ادبی به چند صد سال پیش از میلاد مسیح باز میگردد و نطفهی نقد ادبی مستقیماً در فلسفه بسته شده است، از راه جدلی که بین دو فیلسوف بزرگ یونان باستان بین افلاطون و ارسطو صورت گرفت. منتها این بحثی که در یونان باستان درباره چیستی هنر و چگونگی شناخت ادبیات شروع شد، تا ابتدای قرن بیستم تداوم پیدا کرد و سپس دچار یک تحول اساسی شد. یعنی اگر بگوییم تحولات پیش از قرن بیستم تدریجاً به سمت یک عطف پیش میرفت، میتوان افزود که آن عطف در سه دهه اول قرن بیستم صورت گرفت.
اتفاقی که افتاد، پیدایش نحلهای موسوم به «نقد نو» بود. منتقدان نو اساساً تصور ما را دربارهی ادبیات عوض کردند. آنها همچنین تلقی ما را از کارکرد ادبیات عوض کردند. در یک کلام منتقدان نو، متن را تبدیل به ابژه کردند. از نظر آنها، متن یک مصداق عینی که به علت عینیبودنش باید فارغ از یک زمینهی تاریخی یا زندگینامهای بررسی شود. منظور من این است که تا قبل از قرن بیستم صبغهی عمومی نقد این بود که متن همیشه در پیوند با موضوعی دیگری بررسی میشد؛ مثلاً در پیوند با تاریخ. اگر منتقدان میخواستند نمایشنامهای را بررسی کنند، میگفتند باید ببینیم این متن در کدام برههی زمانی نوشته شدهاست. اوضاع زمانه چه بودهاست و انعکاس اوضاع در آن متن چگونه است؛ زندگینامه نویسنده چه بوده؛ او در چه محیطی بزرگ شده، تربیتی که داشته چگونه در نگارش این متن با این ویژگیهای خاص خودش را نشان دادهاست. با پیدایش نحله نقد نو، همه این ملاحظات، اموری خارج از متن تلقی شدند.منتقدان نو استدلال کردند که آنچه خارج از متن است به ما ربطی ندارد و باید به خود متن توجه کنیم و معنا را از راه بررسی دقیق متن کشف کنیم. این رویکرد جدید، یک انقلاب در نقد ادبی بود و متعاقباً به انبوهی از شیوههای جدید در نقد ادبی میدان داد، به گونهای که می توان گفت ما با تکثر رهیافتها در قرن بیستم روبرو هستیم.
وقتی سیر اندیشه انتقادی را بررسی میکنیم مثلاً در دوره رنسانس یا عصر خردگرایی یا قرن نوزدهم، تحولات مهمی را در حوزهی نقد مشاهده میکنیم؛ ولی این میزان از انفجار نظریههای مختلف در قرن بیستم که ما با آنها مواجه هستیم، پیش از آن مسبوق به سابقه نبودهاست.
اما یک تحول دیگر در۱۹۶۰ نیز رخ داد که من میخواهم بیشتر به ان بپردازم تا بگویم فرهنگ از کجا وارد نقد ادبی شد.
در اوایل دهه ۱۹۶۰، در دانشگاه برمینگام انگلستان مرگز پژوهشی به نام «مرکز مطالعات فرهنگی» معاصر تشکیل شد که اساسا با تمام سنت نقد ادبی خودش قطع ارتباط کرد و چیز دیگری شد که تمام نقد ادبی امروز تحتتأثیر و آن دیدگاه واقع شدهاست.
در بدو امر از نام این مرکز پژوهشی چنین برمیآید که ما به سمت حوزههای جامعهشناسی معطوف شده ایم. ولی واقعیت این است که این مرکز پژوهشی ذیل دپارتمان ادبیات تشکیل شد؛ با یک تفاوت عمده و آن این بود که این مرکز اعلام کرد که در صدد انجام کارهای میانرشتهای است. بنابراین، محققانی از دپارتمانهای تاریخ، فلسفه، روانکاوی، جامعهشناسی، زبانشناسی و ادبیات را گرد هم آورد و البته در سالهای بعد وقتی دامنه کار آنها بیشتر شد از سایر گروههای علوم انسانی محققانی به اینها پیوستند. اساساً راه و روش اتخاذ شده در این مرکز با راه و روش مرسوم تا آن زمان در نقد ادبی تفاوت داشت. راه و روش مرسوم همان سنت نقد نو بود که به آن اشاره شد که در دهه ۱۹۳۰ در آمریکا به اوج خود رسیده بود. آن سنت میگفت اثر ادبی به علت ماهیت عینی خودش، باید به عنوان ذاتی مستقل از اعیان دیگر بررسی شود و بنابراین منتقد نباید کاری به تاریخ، زندگینامه و روانشناسی نویسنده داشته باشد. متقابلاً پژوهشگران این مرکز اعتقاد داشتند که هر متن ادبی حاصل فرآیندهای پیچیده گفتمانی است و بنابراین بررسی متن ادبی یعنی کاویدن انواع تأثیرهای اجتماعی و بنابراین ما به متخصصانی در زمینههای مختلف نیاز داریم. این دیدگاهی بود برخلاف زیباییشناسی سنتی که از سنت فلسفه آمده بود و نیز برخلاف نقد نو.
این مرکز پژوهشی محصولات فرهنگی را اشیائی میدانست که جدای از زمینههای تاریخی و اجتماعی تولید و مصرفشان نمیتوانستند بررسی شوند.
در نقد ادبی ادوارِ گذشته به این کار نداشتیم که خواننده چه نسبتی را با متن برقرار میکند زیرا متن قائم به ذات تلقی میگردید. اعتقاد به این بود که معنایی در متن است و فقط باید آن را کشف کرد. اما پژوهشگران «مرکز مطالعات فرهنگی معاصر» اصرار ورزیدند که مصرفکنندگان متون ادبی، گاه خودشان معنا میآفرینند و اصلاً یک عامل جدید در نقد ادبی باید خواننده باشد. این پژوهشگران متن را در پیوند با ساختار سیاسی و فرهنگی و سلسله مراتب موجود اجتماعی بررسی کردند. به همین سبب، مفاهیمی مانند نژاد، طبقه، جنسیت و از این قبیل را در مطالعات ادبی دخیل کردند. آنان بدعت دیگری نیز گذاشتند: این پرسش مطرح شد که به چه سبب در نقد ادبی صرفاً به آثار نخبهگرا توجه کنیم مثلاً در ادبیات انگلیسی تا نام ادبیات را میآوریم میگویند شکسپیر. بیجا هم نمیگویند چرا که شکسپیر شاعری بسیار برجسته است. ولی علاوه بر متونی که در جریانِ اصلیِ ادبیات تولید میشود، میدانیم که در همه زمانهها ادبیات عامهپسند هم تولید شده است. در مطالعات فرهنگی اعتقاد بر این است که این مرز بین نخبهگرایی و عامه پسندی در نقد ادبی باید برداشته شود و از این به بعد محقق ادبیات موظف است همانقدر که به ادبیات نخبهگرا توجه میکند به ادبیات عامهپسند هم توجه کند. دلایل متعددی هم داشتند. یکی این بود که واقعاً کار نقد ادبی چیست؟ اگر ما از راه نقد ادبی میخواهیم آراء و اندیشههای موجود و انعکاس آن در ادبیات را بشناسیم، ادبیات عامهپسند خیلی بیشتر خوانده میشود. اگر به وضعیت این ادبیات در کشور خودمان نگاهی بیاندازیم، میتوانیم این دیدگاه را تأیید کنیم. شمارگان آثار سیمیندانشور در بهترین آثارش از دههزار تا بالاتر نرفته است. البته او جزء پرفروشترین نویسندههاست ولی اگر تیراژ آثار نسرینثامنی، فتانهحاجسیدجوادی و فهیمهرحیمی را در نظر بگیریم، آنگاه باید گفت دانشور در شمارگان کتابهایش از آنها بسیار عقبتر قرار گرفته است.
به طریق اولی، فیلمهای عامهپسندی که تولید میشود واقعاً مخاطب دارد. اتفاقی که در مورد سریال نرگس افتاد واقعاً از چند منظر قابل بررسی است. در واقع سریال نرگس بازار ماهواره را در کشور ما تضعیف کرد و چند نظرسنجی جدی هم بر این ادعا صحه گذاشتهاست. باید به این واقعیت توجه کرد و ادبیات عامه پسند را از دایره تفکر کنار نگذاشت. برای فهم بهتر این ضرورت، می توان این پرسش را مطرح کرد که مثلاً وقتی شیمیدانی به آزمایشگاه میرود، فقط با فلزات گرانبها مثل طلا و نقره کار میکند یا درخصوص فلزاتی چون مس نیز آزمایش انجام میدهد؟ آیا یک زبانشناس فقط گونههای زبانی فاخر را مورد تحقیق قرار میدهد یا دربارهی زبان محاورهای هم پژوهش می کند؟ ایضاً در نقد ادبی نباید ادبیات عامهپسند را از دایره بررسی کنار گذاشت. پژوهشگران مرکز نه فقظ اقدام به پژوهشهای میانرشتهای کردند، بلکه همچنین موضوع کار را بازتعریف کردند که با توجه به این بازتعریف حوزه کار نقد ادبی گسترش یافت.
بدین ترتیب، اتفاقی که در دهه ۶۰ در این مرکز افتاد این بود که شیوههای تحقیق کمی جای خود را به شیوههای تحقیق کیفی داد. چنان که میدانیم سنتاً در دپارتمان جامعهشناسی وقتی میخواهند پدیدهای را بررسی کنند، خیلی به آمار تکیه میکردند. نمودار میکشیدند، جدول و رقم به دست میدادند. این شیوهها جای خود را به مصاحبههای مشارکتی و از این قبیل داد و بنابراین کفه تحقیقات کیفی هرچه بیشتر سنگین شد.
در مطالعات فرهنگی بین «متن» و «اثر» تفاوت گذاشته می شود و این یک جابجایی ساده نیست. چرا ما الان به جای «آثار ادبی» از لفظ «متون ادبی» استفاده میکنیم، در کتابهای نقد ادبی کمتر work گفته میشود معمولاً میگویند Text و به نظر میرسد Text خودش یک اصطلاحی است ما را مرتبط میکند به سنت فوکو، بارت و دیگران که بسیار از آن استفاده میکنند.
ماجرا این بود ادبیات باید زمینی میشد. وقتی صحبت از «اثر» میشود، انگار در مورد چیزی ماورای طبیعی و مقدس و مناقشهناپذیر صحبت میکنیم؛ در حالیکه «متن» کمی قضیه را زمینیتر میکند. ضمن اینکه چون اینها در پژوهشهای مطالعات فرهنگی افرادی با تخصصهای مختلف دانشگاهی با یکدیگر همکاری میکنند، وقتی میگوئیم «متن» منظورمان فقط متن نوشتهشده نیست. مثلاً یک فیلم سینمایی متن است و میتوان آن را قرائت کرد. یک تابلوی نقاشی یک متن است یک قطعه موسیقی هم متن است و ما میتوانیم شیوههای نقد ادبی را به آنها اِعمال بکنیم. خود من با همین پیشفرض بود که کتاب قرائتی نقادانه از آگهیهای تجاری در تلویزیون ایران را تحریر کردم و همین شیوههای نقد ادبی را در آن به کار بردم، در حالیکه میتوان پرسید منتقد ادبی به آگهیهای تلویزیون چه کار دارد. ولی اگر من آگهی تجاری را یک نوع متن تلقی کنم، میتوانم بگویم شخصیت دارد، زمان دارد، مکان دارد، کشمکش دارد، اوج دارد، اتمسفر دارد، اینها همه عناصر یک داستان کوتاه است. بسیاری از این آگهیهای تجاری ساختاری روایتی دارد، یعنی در واقع یک داستان فشرده است که بصورت تصویری ارائه میشود.
پس با بکاربردن اصطلاح «متن»، شمول نقد ادبی بیشتر شده است؛ ضمن اینکه وقتی میگویم «متن»، به ادبیات عامهپسند هم میتوانیم نظر داشته باشیم، در حالیکه منظور از «آثار»، نوشتههای شکسپیر، نظامی، فردوسی و از این قبیل است.
در گذشته میگفتند Canon را بررسی کنیم و ببینیم شامل چیست. به نظر میآید ما در تدوین مجموعه آثار معتبر ملاحظاتی گفتمانی را دخیل کردهایم. ولی هرگز آنها را به صراحت بیان نکردیم. مثلاً در آثار معتبر، نوشتههای زنان یا نیست یا خیلی کم است. اگر به سنت ادبیات فارسی نگاه کنیم، شاید این نکته کمی ملموستر شود. ما وقتی تاریخ ادبیات درس میدهیم Canon را لحاظ میکنیم، ولی اگر کمی دقت کنیم میبینیم در تاریخ ادبیات همه شاعرها مردند. یا اینکه بندرت زن هم هست ولی میتوان گفت آن زنان بیان کنندهیآراء مردانه هستند. مثل پرویناعتصامی. الان پرویناعتصامی در دانشگاه تدریس میشود. چرا اشعار پرویناعتصامی به Canon رسمی فارسی راه یافته است؟ پرویناعتصامی مورد توجه قرار میگیرد چون نگاه او به دنیا نگاهی مردانه است. پرویناعتصامی به موضوعاتی مانند فقر، بچه یتیم، بیعدالتی اجتماعی میپردازد، یعنی همان مضامینی که در شعر شعرای مرد هم به وفور پیدا میشود. ولی چرا فروغفرخزاد در Canon ما جای نمیگیرد؟ چه اِشکالی دارد یکی در دانشگاه فرخزاد را تدریس کند؟ اگر تدریس کرد به چه مشکلاتی برمیخورد؟ ماجرا این است، فرخزاد در شعرهایش تجربه زنانه از زندگی ارائه میدهد و این نمیتواند وارد Canon مردسالارانه شود. در مطالعات فرهنگی اینها گفتند حالا که ما به متن میپردازیم نه به اثر، Canon را باید بازنگری کنیم. در غرب مثلاً آثار سیاهپوستان که کمتر در Canon راه مییافت، اکنون راه پیدا کرد. آثار نویسندگان کشورهای استعمارشده وارد Canon شد. بنابراین در ادبیات انگلیسی امروز شما گاه رمانهایی را میبینید که نوشتهی رمان نویسان غیرانگلیسی است که در گذشته نمیتوانست در مجموعه آثار معتبر قرار گیرد ولی با این انقلابی که مطالعات میانفرهنگی کرد راه پیدا کرده و آمدهاست. بازتعریفی که در مطالعات فرهنگی از «مجموعه آثار معتبر» به دست داده شد، تلقی ما از تاریخ ادبیات را هم عوض کرد. نه اینکه مطالعات فرهنگی صرفاً یک روش بررسی متن به ما بدهد، بلکه گذشته را نیز در یک پرتو جدید برای ما معنا کرد. ما فهمیدیم که در گذشته ادبیات هم یک ضمیر ناخودآگاه سرکوبشده وجود داشته که شامل آثار زنان، اقلیتهای نژادی و از این قبیل بودهاست.
نکتهی مهم دیگر این است که مطالعات فرهنگی جایگاه مؤلف را عوض کرد. مقاله مهم بارت با عنوان «مرگ مؤلف» در ۱۹۶۸ یعنی در بحبوحه این سنت نوشته شد. علاوه بر بارت، فوکو هم یک مقاله معروفی دارد به نام «مؤلف چیست». یعنی وقتی شخصبودگی مؤلف برای ما اهمیت ندارد مؤلف تبدیل میشود به یک چهارراه اندیشهها که با هم تقاطع دارند. اگر متنی نوشته میشود، بخاطر آن چهارراه است نه شخصبودگیِ مؤلف.
پس من وقتی رمان میخوانم نمیخواهم «پیام مؤلف» را کشف کنم. به قول بارت در همان مقاله «مرگ مؤلف»: متن حکم جنینی را دارد که از زمان تولد بند نافش از مادر قطع میشود و از آن زمان، یعنی از زمان انتشار، موجودیتی قائم به ذات دارد. بدین ترتیب، منتقدان زمانهی ما در بررسی متن من دیگر به «پیام متن» نظر ندارند.
بارت و فوکو دو تن از تأثیرگذارترین افراد در نقد ادبی بودند و یکی از جنبههای تأثیرشان اشاعهی مفهوم مرگ مؤلف بود که بلافاصله آمیخته شد با مطالعات فرهنگی و آن ارزش و قداستی را که ما به مؤلف میدادیم یا منزلتی که برایش قائل بودیم شکست. در نقد ادبی جدید اگر بخواهیم رمانی از محموددولتآبادی بخوانیم و خود ایشان هم باشند و نظری در مورد رمان بدهند، نقد ادبی جدید میگوید این نظر قطعی نیست و غایتی را برای ما مشخص نمیکند. در واقع، نظر شخصی مؤلف صرفاً یک خوانش است و هیچ نوع رجحانی هم بر قرائتهای دیگر ندارد.
به عبارت دیگر، مؤلف صاحب معنا و انحصارکننده معنا نیست. معنا از برهمکُنش متقابل خواننده با متن برساخته میشود.
نقلقولی از کتاب نیچه و استعاره نوشته ساراکافمن میکنم: ”قرائت ما از متن، حکم نوشتنِ متن را دارد. یک قرائت جدید استنباطهای سنتی را که بر حسب آنها کتاب کلیتی بسته و حاوی یک معنای قطعی ] یعنی معنای مورد نظر مؤلف[ است، زایل میکند.“ معنا بستار ندارد، گشودهاست. بنابراین یک اثر ادبی میتواند در برهههای مختلف تاریخی به شیوههای مختلفی دلالتگری بکند. معنا به وجود میآید، برساخته میشود، بسته یا تمام شده نیست. خانم کافمن میگوید: ”این اندیشه که نویسنده صاحب معنای اثر است در عمل قرائت واسازی میشود.“
حال بار دیگر به تفاوت دو اصطلاح «اثر» و «متن» فکر کنیم، می بینیم که این جابجایی یک بعد دیگر هم پیدا کرد. در گذشته که ما میگفتیم «اثر»، قیمومت مؤلف بر اثر را مفروض تلقی میکردیم. وقتی میگوئیم آثار ادبی، گویی که یک قیمومتی مؤلف بر معنای آنها دارد و معنایشان بسته است. حداکثر کار منتقد ادبی اینست که این پرده استتار را کنار بزند و بگوید نویسنده اینجا منظورش این بودهاست. و حال آنکه وقتی میگوئیم «متن»، دایره معنا را باز میکنیم و قائل به برآفریده شدن معنا میشویم. اصطلاحی را با نام «مصرف مولد» در نقد ادبی جدید به کار میبرند. این یک پارادوکس عجیب و غریب است چرا که مصرف اصلاً تولید ندارد و فرآیند تولید را معکوس میکند. ولی منظور این است که وقتی یک متن ادبی را مصرف میکنیم، تولیدش هم میکنیم. خود متن واجد معنای تمامشده، قطعی و غایتمند نیست.
مطالعات فرهنگی جهتهای بسیار جدیدی به نقد ادبی داده است، از جمله در مورد رسانهها. موضوعی که در گذشته اصلاً در دایره کار نقد ادبی نبود. مثلاً در بحث روایتشناسی این دیدگاه مطرح شده است که ما با داستان و روایت زندگی میکنیم و هیچ چیزی نمیتواند وجود داشتهباشد مگر از راه یک روایت. حتی برنامه اخبار تلویزیون، هیچ چیزی جز روایتهای متوالی نیست. این روایتها را اگر از منظر دیگر روایت کنیم، چیز دیگری میشود. اگر اینطور است یعنی همه چیز روایت است، گزارش روزنامه هم روایت است. از اینرو رسانهها، بخصوص رسانههای جدید مانند اینترنت، در کانون نقد ادبی قرار میگیرند. ترانههای عامهپسند، اینترنت، سریالهای تلویزیونی، فیلمهای سینمایی، اینها همه از راه مطالعات فرهنگی به دایره نقد ادبی آمد.
این ماجرا که یک آگهی تجاری نمیتواند معصوم باشد، هرگز به ذهن منتقدان ادبی متبادر نمیشد.این موضوع از زمانی در نقد ادبی اهمیت یافت که ماهیت گفتمانی آگهیهای تجاری از راه مطالعات فرهنگی برملا شد. مثلاً در یک آگهی تجاری که از تلویزیون ایران پخش شد شخصی تصادف میکند و خودش و موبایلش روی زمین میافتند و دو آمبولانس به صحنهی تصادف میآید؛ یکی انسان را میبرد و دیگری موبایل را. این توازی القاءکننده منزلت کالا در یک فرهنگ ظاهراً ضدماتریالیستی ولی شاید به شدت ماتریالیستی است. این موبایل از راه صنعت «انسانانگاری» (Personification) منزلتی پیدا کرده است که حاکی از فرهنگ مادیگرایی است.
مطالعات فرهنگی دریچهای به روی ادبیات باز کرد که اکنون کسانی که نقد ادبی خواندهاند در کنار کسانی که فلسفه، اقتصاد یا جامعهشناسی خواندهاند میتوانند دست به رمزگشایی از فرهنگ بزنند. ما در گذشته فکر میکردیم ادبیات برای آدمهای خاصی است ولی امروزه میبینیم که دخالت منتقد ادبی در امور جاری اجتماعی بیش از آن چیزی میتواند باشد که ما تصور میکنیم. ضمن اینکه البته از این طریق، زمینهای نیز برای کارهای میانرشتهای به وجود میآید.
بارت کتاب درخشانی تحت عنوان اسطورهها دارد که نقش تأثیرگذاری در نقد ادبی جدید داشت. این کتاب مجموعهای از مقالههای کوتاه است ولی راجع به پدیدههایی است که دستاندرکاران فلسفه اصلاً به آن نمیپرداختند. مثلاً راجع به پودر رختشویی، اتومبیل ژیان و… در این کتاب مقالهای درخشان هست با نام «اسباببازیها» (Toys) که تأمل جالبی راجع به کارکرد اسباببازی است. ویژگی مطالعات فرهنگی در نقد ادبی این بودهاست که چیزهایی را که ما عادی تلقی میکردیم و فکر میکردیم فقط وجود دارند، تبدیل کرد به ابژهی تفکر. مثلاً همین اسباببازی را در نظر بگیرید. بارت از جنس اینها شروع میکند و میگوید اکثر اسباببازیهای جدید از جنس چوب نیست، در حالیکه در گذشته از جنس چوب بود. اسب چوبی را مثال میزند که در گذشته از چوب بود و میگوید این لمسکردن چوب هنوز بارقهای از امید برای وصل انسان به طبیعت را در ما زنده نگه میداشت. در حالیکه اسباببازیهای امروز از جنس پلاستیک است و ربط ما را با طبیعت بطورکلی منقطع کردهاست. و اینجاست که میگوید آیا این پدیده به ظاهر خنثی، واقعاً خنثی است؟ در حالیکه اگر کمی دقیق بنگریم، جنبههای ناپیدایی از کارکرد فرهنگیِاسباب بازی بر ما آشکار میشود.
بازی با اسباببازیها، تمرین ورود به جامعه است. به این مفهوم که اگر دقت کنیم میبینیم که اسباببازی دخترها عروسک است و یا وسایلی که به خانه مرتبط میشود و اسباببازی پسرها ماشین یا تفنگ یا هواپیما است. هرچه اسباببازی دخترها معطوف به انفعال است، اسباببازی پسرها تحرک و فعالیت دارد.
من میخواهم از اینجا به عروسکهای باربی اشاره کنم که در فرهنگ ما به وفور وجود دارد. عروسکهای جدید باربی پدیده عجیب و غریبی هستند. شما میتوانید به اینها شیر بدهید. عروسک هم مینوشد، بعد ادرار میکند، پوشک دارد و میتوان آن را عوض کرد. شامپوی کوچک دارد تا موی عروسک را بشوئید. بارت میگوید دختربچه با بازی با این قبیل عروسکها دارد آماده میشود که زنبودگی خودش را قبول کند. یعنی نقشی که فرهنگ بر اساس جنسیتش برایش رقم زده، از راه بازی با عروسک تمرین میکند. پسر بچه هم از راه بازی کردن با اسباب بازیهای خاص، نقش مذکر خود را تمرین می کند.
میخواهم نتیجه بگیرم که مطالعات فرهنگی توجه منتقدان را به چیزهای عجیب و غریبی جلب کرد که در گذشته به آن فکر نمی کردند. ولی الان میبینیم که گفتمان پیچیده است چهبسا عروسک هم نقش گفتمانی در جامعه ایفا میکند و ما از آن غافلیم. اگر اینطور است، در متون ادبی گفتمان میتواند خیلی پیچیده باشد. باختین استدلال میکند که رمان یعنی عرصه تعارض گفتمانهای مختلف مثل یک کارناوال. اصطلاح «کارناوال» را او در نقد ادبی باب کرد. در کارناوال چه رخ میدهد؟ امر جدی به سخره گرفته میشود. یعنی آنچه بطور معمول قابلبیان نیست در کارناوال بیان میشود. باختین تحلیلش را در مورد نقش رمان از همینجا شروع میکند و میگوید رمان بخاطر همین موضوع باید چندصدایی باشد. باید میدان بدهد به شکلهای مختلف گفتمان و تعارض را بیشتر نشان میدهد تا اتفاق و یگانگی را.
اگر اینطور باشد نقد ادبی جدید اصطلاحاتش هم با فلسفه درآمیخته شدهاست. یعنی موضوع فقط مفهوم نیست. هم مفهومها وارد نقد ادبی شده و هم متدولوژیها. واقعاً بارت یا درید را نمیتوان صرفاً منتقد ادبی دانست. آنان اندیشمندانی چندرشتهای هستند. ذهنشان خیلی توانایی داشت که در زمینههای مختلف کار بکنند. چنان که می دانیم، در نظریههای سنتی، نَفس باثبات و مستقل بود. میخواهم به دکارت اشاره کنم که اگر او در قرن هفدهم نفس را منبع مستقل معنا و کنشگر قائم به ذات میدانست و میگفت ”میاندیشم پس هستم“. اتفاقاً در نقد ادبی جدید این مورد مناقشه قرار گرفتهاست. خود آن نَفس عرصه تعامل گفتمانها تلقی میشود و اساسا اندیشه خارج از گفتمان نامیسر تلقی میشود. پس حرکت ما از نقد ادبی سنتی به نقد ادبی مبتنی بر الگوی مطالعات فرهنگی شاید همان حرکتی بوده که فلسفه قرن ۱۷ جای خود را به فلسفه جدید دادهاست. شاید موازی باشد با آنچه آنجا رخ میدهد. بنابر این دیدگاه جدید، ادراک فرد از فردیتش ماحصل فرهنگی است که در آن زندگی میکند.
از این گفتهها اینطور جمعبندی میکنم که یک کلیدواژه در نقد ادبی کارهای ما را با یک زلزله مواجه کرد و آن کلیدواژه «فرهنگ» بود. با ورود این کلیدواژه به اصطلاحات ادبی، راه برای تعامل گستردهتری با فلسفه، نظریههای تاریخ و سایر حوزههای علوم انسانی باز شد، چندان که میتوانم بگویم فرهنگ در واقع این امکان را به ما داد که اشتراکات خودمان را با سایر رشتههای علوم انسانی بهتر درک بکنیم و همچنین حوزه کارمان را در ادبیات گستردهتر و دموکراتیکتر بکنیم. چرا که در گذشته ادبیات آریستوکراتیک داشت، به این مفهوم که به آثار والا و جایزهگرفته توجه داشت. پیدایش شاعر درباری یا ملکالشعرا رویداد بیمعنایی نبود.
مطالعات فرهنگی هم ادبیات را از لاهوت به ناسوت آورد و هم این که زمینهی پیوند نقد ادبی با سایر حوزهها در علوم انسانی را فراهم آورد.