جهانی‌شدن و گفت‌وگوی فرهنگ‌ها؛ گفت‌وگو با فریدون مجلسی

ارزیابی شما از نظریه برخورد تمدن ها چیست، آیا این نظریه ترسیم کننده رخدادهای پس از جنگ سرد در حوزه روابط بین الملل است؟

نمی دانم مقوله برخورد تمدن ها را که ساموئل هانتینگتون فقید مطرح کرد تا چه اندازه می توان یک نظریه نامید. واژه نظریه این توقع را نزد انسان برمی انگیزد که بیشتر برآمده از مراجع و مقامات علمی و آکادمیک و بر پایه منطق و روش تحقیق علمی باشد. هرچند هانتینگتون عنصری علمی و دانشگاهی محسوب می شد، اما نگاهی به سوابقش به عنوان مشاور امنیتی وزارت امور خارجه امریکا و مقامات دولتی و اجرایی دیگر نشان می دهد عقاید او بیش از آنکه جنبه نظری داشته باشد، جنبه سیاسی و کاربردی داشته است. به عبارت دیگر گویی می خواهد در قالب این مقوله برخی نقاط ضعف و خطراتی را که منافع کشورش را تهدید می کند ، شناسایی کند تا در جهت حفظ و تعالی منافع ملی که برنامه اصولی دستگاه دیپلماسی هر کشور معقولی است، برای دفع یا خنثی کردن آن خطر اقدام شود. به نظر من عنوان کردن مقوله برخورد تمدن ها بیشتر برای ایجاد آمادگی در افکار عمومی برای توجیه توسل به سیاست ها و اقداماتی بوده است که به نظر هانتینگتون باید در سطح جهانی برای رفع آن مخاطرات یا مبارزه با آن انجام می شد. به نظر او آثار این تفاوت ها، تبعیض ها و دوگانگی های فرهنگی، امنیت امریکا و غرب را تهدید می کرد. پس منطقی می نمود که مساله مطرح و راه حل های آن بررسی شود. خوشبختانه اصل این مقوله و تفکیک جهان به چند حوزه رقیب و رودررو و خصوصاً قرار دادن سه حوزه اصلی مسیحی، اسلامی و کنفسیوسی در برابر یکدیگر به اندازه کافی در کتاب ها و مقالات اخیر مطرح شده است که در اینجا به همین اشاره اکتفا می کنیم. آنچه به مطلب عنوان شده از سوی هانتینگتون در مقاله مشهوری که در این باره در سال ۱۹۹۳ در نشریه معتبر فارین افیرز منتشر کرد اعتبار می بخشید این بود که واقعیات و مصادیق عینی که مثلاً به صورت خیزش های اسلامی ضدغربی، یا مقاومت ها و درگیری های شدید گروه های اسلامی در قلب خاستگاه های فرهنگ غربی- مسیحی در پاریس و لندن و جاهای دیگر آن هم به صورت خشونت آمیز انفجارها و عملیات منجر به جرح و قتل پیوسته رخ می نمود واقعیت آن را ثابت می کرد، و فاجعه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و کوبیدن انتحاری هواپیماهای مسافری به برج های مرکز تجارت جهانی در نیویورک و بخشی از پنتاگون در واشنگتن ظاهراً در این باره جای تردیدی باقی نمی نگذاشت.
طرح این مقوله چند نوع واکنش ایجاد کرد؛ یکی واکنشی موجی و احساسی از سوی بسیاری از گروه های متعصب اسلامی که با شنیدن شایعه اینکه کسی پیدا شده است که اسلامیت را در مقابل مسیحیت قرار دهد و یک حرف هایی هم زده است، به خشم آمده و به خیابان ها ریختند و خواهان سوزاندن و ویران کردن و نابود کردن همه بدخواهان شدند، غافل از اینکه واکنش ها و حرکات خود آنان موجب پدیداری چنان مقوله یی بوده است و اکنون نیز بر آن مهر تایید می زد. واکنش دیگر از سوی کسانی بوده است که ضمن تایید اینکه چنان مقوله یی بر مبنای واقعیات و مصادیقی طرح شده است، آن را فاقد حقیقت یا حقانیت و در نتیجه بی اعتبار می انگاشتند. گروهی هم معتقد بوده اند که اصولاً طرح چنین تقابلی به خودی خود موجب تقابل می شود و خطر بالقوه را به خطر بالفعل بدل می کند. هانتینگتون تاریخ چالش ها و جنگ ها را به چند مرحله تقسیم می کند؛ جنگ شاهان، یعنی دورانی که کشورها به اعتبار فرمانروایان شان وجود داشتند، و این فرمانروایان بودند که با یکدیگر می جنگیدند. جنگ کشور- ملت ها که بعد از انقلاب فرانسه است که به پدیداری کشورهای ملی و معیارهای تجدد منجر می شود. جنگ ایدئولوژی ها میان کمونیسم با فاشیسم- نازیسم و لیبرال دموکراسی، سپس میان کمونیسم و لیبرال دموکراسی و سپس جنگ سرد میان دو بلوک و دو ابرقدرت که دیگر در قالب درک کلاسیک اروپایی دولت- ملت نمی گنجید. در این جنگ هر یک از دو طرف از هویت خود به اعتبار ایدئولوژی اش دفاع می کرد. این گونه درگیری ها را تا این مرحله می توان جنگ درونی غربی نامید. به عقیده هانتینگتون پس از جنگ جهانی دوم سیاست جهانی از مرحله غربی خود خارج می شود و کانون آن به تعامل میان تمدن های غربی و غیرغربی یا به میان تمدن های غیرغربی منتقل می شود که این گونه تمدن ها دیگر بازیچه تاریخی اهداف استعماری غرب محسوب نمی شوند، بلکه به عنوان نیروهای شکل دهنده تاریخ به غرب و جهان می پیوندند…
درباره اینکه آیا این نظریه یا مقوله ترسیم کننده رخدادهای پس از جنگ سرد در حوزه روابط بین الملل است یا نه، باید بگویم بیش از آنکه این نظریه یا مقوله رخدادهای پس از جنگ سرد را ترسیم کند، این رخدادهای پس از جنگ سرد بود که به پدیداری این نظر منجر شد، در واقع جیمز گراهام تحلیلگر سیاسی مشهور در سال ۲۰۰۴ در همان نشریه فارًن افًیرز چنین مقایسه یی را مطرح می کند و می گوید «در جنگ سرد، متعاقب جنگ جهانی دوم، کمتر مقاله یی به اندازه مقاله هانتینگتون درباره برخورد تمدن ها…. بر چگونگی نگرش سیاستگذاران غربی به ویژه امریکایی اثرگذار بوده است.» دلیل این مقایسه را شاید بتوان در این دید که جنگ سرد چالشی بود میان دو ایدئولوژی و در واقع این سلطه طلبی کمونیسم بود که خود را برحق می دانست و این حقانیت را نیز برای خود قائل بود که همچنان که بر ملل تابع خود مسلط بود بر جهان نیز سلطه یابد. با خیزش هایی که متعاقباً در جهان اسلام پدیدار شد که اتفاقاً همزمان با فروپاشی شوروی یا حتی در اثر آن شدت یافت و شعارهایی که در میان آن گاهی بوی گونه یی سلطه طلبی جدید به مشام می رسید و اینکه در عمل چالش های اصلی غرب پس از جنگ سرد در عراق و افغانستان و ایران و برخی نقاط اسلامی دیگر در آفریقا و خاورمیانه و قفقاز و حتی در اندونزی و مالزی و فیلیپین تجلی یافته است، شاید موجب بروز چنین توهمی شده باشد. اما به نظر من برخلاف جنگ سرد میان جهان سرمایه داری و جهان کمونیسم که مبنای ایدئولوژیک داشت، چالش های بعدی که به آنها اشاره شد بیشتر دلایل فرهنگی داشته یا ناشی از اختلاف فازهای فرهنگی بوده است، که حتی نمی توان آن را اختلاف تمدنی نامید، و این دوگانگی و اختلاف فاز که در درون جوامع اسلامی نیز همچون درون سایر جوامع وجود دارد، طی زمان و در بوته ذوبی که اینک جهانی شده است ذوب و مستحیل خواهد شد.
جالب اینکه هانتینگتون در مصاحبه یی در مجله آلمانی اشپیگل (به نقل از مجله ترجمان شماره ۶۵ سال ۱۳۷۵) خود در این باره می گوید؛ «من دشمنان تازه یی برای خودمان خلق نمی کنم، این کار بسیار احمقانه است. اینکه برخی معتقدند من مایلم بار دیگر جنگ سرد یا حتی جنگ گرم دیگری رخ دهد بی پایه و اساس است. اما اعتقاد راسخ دارم در آینده سیاست جهانی دیگر از سوی ایدئولوژی های رقیب یا دولت های ملی یا بلوک های اقتصادی تعیین نخواهد شد، بلکه این کار را فرهنگ های متخاصم برعهده خواهند گرفت. اگر قرار باشد در این شرایط جنگ جهانی دیگری روی دهد، آن جنگ نبرد بین فرهنگ های گوناگون خواهد بود. رزمگاه ها و میادین جنگی آینده در امتداد جبهه های فرهنگی قرار دارند… جبهه های حائل میان این تمدن ها به عنوان مراکز بحران و خونریزی جانشین خطوط تماس ایدئولوژیک دوران جنگ سرد می شود…» تاکید هانتینگتون بر جایگزینی چالش فرهنگی به جای چالش ایدئولوژیک جنگ سرد است، که پس از انقلاب روسیه رخ نمود.
اینکه این چالش فرهنگی مشروع است یا نا مشروع، برحق است یا نه، موضوعی نظری است، اما اینکه چنین چالشی وجود دارد یا نه، واقعی است یا واقعیت ندارد، مطلب دیگری است. ما خود شاهد آنیم که این چالش از هر دو طرف واقعیت دارد، هم از طرف فرهنگ غرب که خود را هدف خونین چنین چالشی می بیند و صدای انفجارهای آن را نیز شنیده است و حتی در کوه های وزیرستان و پامیر با آن به جنگ گرم مشغول است، و هم از این سو، که با تجلیات فرهنگ غرب مبارزه می شود و آن را سرکوب می کنند. من به نوبه خود نمی توانم بر واقعیت این جنگ سرد فرهنگی چون آن را دوست ندارم چشم بپوشم، اما می توانم آن را کوتاه مدت و ناشی از دوران گذاری بدانم که رشد بی اندازه سریع ارتباطات و دنیای مجازی بر آگاهی از این تفاوت فرهنگی و واکنش های آن دامن زده است و این سرعت ارتباطات و کسب و تبادل اطلاعات خود احتمالاً در میان مدت، و قطعاً در بلندمدت داروی درمان این گسل یا گسل های فرهنگی خواهد بود.

با توجه به اینکه شما به تازگی کتابی از آمارتیا سن را درباره روابط فرهنگی در جهان امروز ترجمه کرده اید، می خواستم درباره دیدگاه ها و اندیشه های آمارتیا سن توضیح دهید و دیگر اینکه مایل هستم بدانم تفاوت های اساسی میان اندیشه های ساموئل هانتینگتون و آمارتیا سن در چیست؟

کتاب آمارتیا سن، هویت و خشونت، که زیر چاپ است، دو سال پیش در امریکا منتشر و دو ماه بعد به فارسی برگردانده شد. در واقع دیدگاه آمارتیا سن را در پاسخ به هانتینگتون می توان در شمار منتقدان گروه دوم دانست که در بالا به آن اشاره شد، یعنی آنهایی که معتقدند چنین برخوردی بر پایه مصادیق و واقعیت هایی قرار دارد اما حقانیت ندارد و قابل استناد نیست. آمارتیا سن استاد اقتصاد و فلسفه از سال ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۴ رئیس ترینیتی کالج دانشگاه معتبر کمبریج در انگلستان بوده و از آن پس در دانشگاه معتبر هاروارد تدریس می کند. او در سال ۱۹۹۸ برنده جایزه نوبل در رشته اقتصاد شده است و از محبوب ترین و محترم ترین چهره های علمی جهان است. آمارتیا سن در سال ۲۰۰۹ هشتادمین درجه دکترای افتخار خود را دریافت کرده است، و وقتی چنین کسی سخنی می گوید وزن و اعتبار دیگری دارد.
از نظرات آمارتیا سن چنین برمی آید که از دیدگاه او هانتینگتون معلول را به جای علت گرفته است. یعنی اگر گسل فرهنگی وجود دارد که وجود دارد، ناشی از اختلاف فاز در تحولات فرهنگی در میان جوامع جهان کنونی و بحران هویت است. اما این اختلاف فازها هم پدیده های تازه یی نیستند. سن می گوید در درازای تاریخ فقط چند قرنی است که به اصطلاح عامیانه دری به تخته خورده و غرب در زمینه های علمی و مادی پیشی گرفته است، در حالی که در همین دوران با رفتارهای تبعیض آمیز و نژادپرستانه ناشی از تصور اصالت برتری و غرور خود رفتارهای اخلاقی و اجتماعی و سیاسی قابل سرزنشی داشته است. و پیش از آن طی سه هزار سال گذشته این فرهنگ های ایرانی- اسلامی و هند و چین بوده اند که برتری و پیشگامی داشته و فرهنگ غرب را تغذیه و تقویت کرده اند.
خانم کران دسای نویسنده نامدار عصر ما در رمان برجسته خود به نام میراث سراب که جایزه بوکرزمان را نیز ربوده است، ضمن اشاره یی به رفتارهای تلخ و اهانت آمیز دوران استعمار انگلیس در همین مرحله لابد توسعه تمدن غرب، برای نمونه به عبارت زیر از اچ. هاردلًس اشاره می کند که در قرن ۱۹ کتابی در اندرز به هندیان به نام راهنمای آداب دانی نجیب زاده هندی نوشته و در آن اشاره کرده بود که؛ «نجیب زاده هندی با همه احترامی که برای خودش قائل است، نباید وارد بخشی بشود که به اروپاییان اختصاص یافته است، همچنان که نباید وارد کالسکه یی شود که ویژه بانوان است، گرچه ممکن است عادات و رفتارهای اروپایی را اکتساب کرده باشید و این جسارت را داشته باشید که نشان دهید از هندی بودن شرمسار نیستید (،)، …»
این سخنان گرچه امروز عجیب و مسخره می نماید، اما در واقع در تحلیل هانتینگتون و با در مقابل قرار دادن تبعیض آمیز فرهنگ ها که لابد فرهنگ مسیحی غربی در آن برجستگی و حقانیت دارد، رگه هایی از این تفکر نژادپرستانه را می توان یافت. آمارتیا سن نیز در همین زمینه به خاطره یی بسیار تازه یعنی در زمانی که با داشتن عنوان برنده جایزه نوبل ریاست ترینیتی کالج دانشگاه کمبریج را بر عهده داشت، می نویسد که در سفری در بازگشت به هند، افسر مهاجرت فرودگاه لندن با دیدن گذرنامه هندی او، طبق معمول بسیار دقت و موشکافی کرد. تا اینکه در فرم پرسشنامه به جایی رسید که نشانی اقامتگاه او را طی اقامت در انگلستان پرسیده بودند و او نوشته بود در دانشگاه کمبریج؛ اقامتگاه ویژه رئیس ترینیتی کالج. آنگاه افسر مهاجرت که گویی یک هندی را طبیعتاً برای چنان مقامی قابل نمی دانست، از او می پرسد آیا از دوستان رئیس کالج است؟ و آمارتیا سن می گوید از خود پرسیدم آیا از دوستان خودم هستم؟ و وقتی خودم را واجد چنین صفتی یافتم و پس از اندکی مکث گفتم آری، افسر که از این تاخیر مشکوک شده بود ساعت ها او را نگاه می دارد تا بتواند هویت او را تسجیل کند….
سن تاکید بر هویت های واحد و همگون را که گویی می خواهند همه انسان های جوامع خود را در قالب های یک شکل قرار دهند، آنچنان که در فرهنگ های رژیم های ایدئولوژیک دیده می شود، عامل اصلی خشونت ها می داند. به عبارت دیگر این تفکر اسلامی یا کنفسیوسی و… نیست که چنان چالشی ایجاد می کند، بلکه انحصاری شدن هویت انسان است که او را در مقابل هویت های دیگر به مقاومت و واکنش وامی دارد. هویت انحصاری هویت های دیگر را دشمن می پندارد. سن به انواع خشونت ها در درون جوامع مسیحی غربی و در درون جوامع اسلامی و میان مسلمانان و هندوان و میان سایر اقوام اشاره می کند که ربطی به تقسیم بندی تمدنی مبتنی بر دین که هانتینگتون مطرح کرده است، ندارد. فاصله و اختلاف فرهنگی شهرمدار و روستامدار که مدل کوچکی از اختلاف فرهنگی مورد اشاره هانتینگتون است، در درون کشورهای جهان سومی هم وجود دارد، گاهی منجر به انقلاب ها و جابه جایی های حاکمیت از شهرمداری به روستامداری هم می شود، که طی موج های بعدی، تکرار معکوس این تحول از روستامداری به شهرمداری در درون این جوامع چالش های دیگری را ایجاد می کند تا سرانجام در جایی به تعادل اجتماعی برسد. تنها تفاوت در جهان کنونی این است که این تعادل در غرب چند دهه زودتر رخ داده است، در ژاپن قدری دیرتر آمده است، و جوامع دیگر در مراحلی از این تحول هستند، یا بعضاً در آستانه آغاز آن قرار دارند. آمارتیا سن می گوید انسان های فرهیخته که تنوع هویتی دارند حوزه های ارتباطی و دوستی آنها گسترش می یابد، با جوامع مختلف خود را تطبیق می دهند و ضدخشونت عمل می کنند.
به عقیده آمارتیا سن هویت سرشت و سرنوشت نیست که انسان محکوم به قرار گرفتن در یک قالب انحصاری آن باشد. یک هنرمند عرب با هنرمند هم رشته اروپایی یا چینی خود مشترکات و قرابت هایی بسیار بیش از یک هموطن عادی خود می تواند داشته باشد.
هانتینگتون در مصاحبه یی که در آن درباره انتقادهای آمارتیا سن از او می پرسند، البته انتقادهای سن را رد می کند و می گوید می داند انسان ها هویت های چندگانه دارند، اما معتقد است مبنای پیوستگی و دشمنی میان کشورها در خلال زمان تغییر کرده است، و در دهه های آتی مسائل مربوط به هویت یعنی میراث فرهنگی، زبان و دین نقش اساسی در سیاست بازی خواهند کرد، و معتقد است گذشت زمان اعتبار سخنان او را ثابت کرده است. وقتی از او می پرسند اگر اسلام عامل جدایی تمدنی است پس چرا برخلاف تنشی که در اروپا میان جوامع مسلمان و بومی وجود دارد، در امریکا که شمار مسلمانان بسیار است، چنان تنشی وجود ندارد، پاسخ می دهد اولاً شمار مسلمانان امریکا به نسبت اروپا کمتر است، ثانیاً مسلمانان امریکا از فواصل دور و از آن سوی اقیانوس آمده اند، در حالی که با اروپا هم مرز هستند، و برای این نکته مبهم اهمیت زیادی قائل است، وقتی این مساله را با مساله مکزیکی تباران در امریکا مقایسه می کنند که همسایه اند و چنان مشکلاتی هم ندارند، هانتینگتون به مشابهت های زبانی و دینی آنها استناد می کند که در نتیجه مانع بروز آن نوع مشکلات می شود.
به نظر من پاسخ های آقای هانتینگتون در هر دو مورد قانع کننده نیست. من خود طی سال ها چند بار خصوصاً در آلمان با اشخاص فرهیخته یی تماس داشته ام که میان مهاجران ایرانی و مهاجران ترک مقایسه می کردند و از اختلاف سطح فرهنگی آنها حیرت زده بودند. و درست هم هست، یعنی آن نوع ایرانی ها ضمن حفظ ارزش های فرهنگی خود، و ترجیح معاشرت های ایرانی با فرهنگ بومی نیز به خوبی تعامل داشتند و دارند، در حالی که بیشتر ترک ها در پیله های قومی خود تنیده بودند و ارتباط چندانی حتی بعد از یکی دو نسل برقرار نمی کردند. می دانیم چنان قضاوتی نادرست است یعنی اگر به ترکیه بروند درمی یابند مردم استانبول چندان تفاوتی با خودشان ندارند. در واقع بخش عمده مهاجران ترک در برلین اگر به استانبول هم منتقل شوند همان پیله قومی خود را حفظ می کنند یعنی اگر به موضوع هویت بازگردیم، ایرانیان مهاجر در آلمان یا بسیاری کشورهای دیگر معمولاً از میان تحصیلکرده های شهری هستند که به طبابت، تجارت، استادی، وکالت، صنعت، بانکداری و حرفه های دیگر اشتغال دارند، و با همنوع آلمانی خود تفاوتی ندارند در حالی که مهاجران ترک غالباً با فرهنگ روستایی خود برای کار و خدمات بدنی و فیزیکی با همان قالب های فکری به آن کشور مهاجرت می کنند و فرهنگ ساده و تک هویتی خود را که گاهی حتی با خشونت های غیرت کشی تجلی می کند، در پیله ها یا گتوهای خودشان حفظ کرده اند، و با دیگر مردمان نمی جوشند. مسلمانان غیرایرانی در فرانسه و بلژیک هم اغلب همین وضع را دارند، و ایرانیان مهاجر در ژاپن نیز وضع کم و بیش مشابه ترک ها و عرب ها را در اروپا داشته اند، در حالی که مهاجران مسلمان ایرانی، ترک و عرب در امریکا شباهت بسیار بیشتری به یکدیگر دارند و سطوح فرهنگی آنان حتی از معدل بومی امریکایی هم بالاتر است، زیرا از طبقات فرهنگی بالاتر شهری آمده اند. یعنی رفتارهای فرهنگی و اجتماعی آنان صرفاً تابع نژاد و دین نبوده بلکه ناشی از شرایط هویتی آنان بوده است. دلایلی که آقای هانتینگتون در این زمینه می آورد، و همه چیز را به دین نسبت می دهد بسیار سطحی است.

به نظر شما چه نسبتی میان دو موضوع «جهانی شدن و گفت وگوی فرهنگ ها و تمدن ها» برقرار است؟ با وجود برخوردها و خشونت های موجود، و با توجه به روند جهانی شدن، آیا می توان امیدوار بود روابط دوستانه و گفت وگو جایگزین وضعیت ناخوشایند کنونی شود؟

به نظر من موضوع گفت وگو قبل از هرچیز به بحث های بالا مربوط می شود. در روابط بین المللی برخوردها و اختلافات بسیار پدید می آید که دو نوع راه حل دارد؛ یا گفت وگو و رفع سوء تفاهم است، یا جنگ. در گذشته که ظرفیت فرهنگی بشر کمتر بود طبیعتاً توان گفت وگو هم کمتر بود، و اغلب به راه حل قاطع دوم رجوع می کرد. یکی نابود می شد، دیگر نیازی هم به گفت وگو نبود، آمارتیا سن در کتاب هویت و خشونت به سیاست های فرهنگی دولت انگلیس ایراد می گیرد که چرا به مدارس اقوام و مذاهب کمک می کنند که برای خودشان مدرسه های اختصاصی داشته باشند، و به جای اینکه دولت هزینه و زحمت آموزش آنها را متحمل شود، آن هزینه را به خودشان می پردازد تا به اصطلاح قال قضیه را بکند. سن با اشاره به اینکه بیشتر خشونت های اخیر از همین مدارس منشأ گرفته اند، می گوید بدیهی است که اقوام و مذاهب حق دارند به فرزندان شان و به نسل های بعدی فرهنگ سنتی و موروثی خود را بیاموزند و دولت هم باید به این برنامه ها کمک کند، اما این کار نباید با جداسازی مدارس انجام شود، یعنی شانس یا فرصت بازی بچه ها با یکدیگر، آمیزش و دوست شدن آنها، آشنایی آنها با فرهنگ های یکدیگر از آنها گرفته شود، و از آنها انسان هایی تک بعدی یا تک هویتی ساخته شود که هر که را از خودشان نیست دشمن بپندارند و نسبت به او خشن و بی رحم باشند، این مرحله نخست گفت وگو است، گفت وگو میان کودکان، تا چه رسد میان فرهنگ ها و تمدن ها،
گفت وگوی میان فرهنگ ها و تمدن ها واژه هایی نمادین است. وگرنه فرهنگ یا تمدن ایرانی که نمی تواند به کامبوج برود و با آن فرهنگ گفت وگو کند، این انسان ها هستند که گفت وگو می کنند. اگر قرار به گفت وگوهای آکادمیک باشد که همیشه وجود داشته است، موجب اعتلای فرهنگی و شناخت متقابل بیشتر می شود، به صلح کمک می کند، اما کافی نیست. آنچه به این طرح معنی و مفهوم می بخشد برنامه ریزی و گسترش آن در سطح دولتی است. این مقامات اثرگذار دولتی هستند که باید با طرف های مقابل خود دوست باشند، گفت وگو کنند، برنامه بریزند، دانشجویان یکدیگر را در معرض شناخت بیشتر و در نتیجه احترام به یکدیگر و به فرهنگ هایشان وادارند، تا مانند آن مرد انگلیسی، صرفاً به اعتبار مدتی سلطه سیاسی کشورش برای هندیان مهد تمدن کتاب راهنمای ادب و رفتار ننویسند. زمانی در سالیان پیش در نمایندگی ایران در اتحادیه اروپایی شاهد آن بودم که چگونه مقامات گوناگون، از کمیسیون های وزرای تخصصی کشاورزی، اقتصاد، صنایع، دادگستری و… تا روسای کشورها مرتباً برای مبادله نظر و مشابه سازی برنامه ها و قوانین و گاه برای هماهنگ سازی سیاست های خارجی خود گرد هم می آمدند. زمان هایی هم ممکن بود کار خاصی در دستور نباشد. دوستی ها و رفتار آنها با یکدیگر در آغوش گرفتن ها و شوخی ها و خنده ها به نظر من جالب تر از برنامه هایی بود که باید درباره آن مذاکره می کردند. برای خودشان جامعه دوستان پدید می آوردند. اینها چگونه می توانستند بر سر مساله یی با یکدیگر بجنگند؟ جنگ هایشان را کرده اند، اکنون می بینند صلح چه فرصت خوبی است و چه ارزشی دارد. در ۵۰ سال گذشته در سایه همین گفت وگوها است که بیشترین گام ها را در راه ترقی و توسعه و رفاه عمومی و اجتماعی برای ملت های خود برداشته اند. اما وقتی صحبت از جهانی شدن پیش می آید نیز هستند کسانی که حالت تدافعی به خود می گیرند. برخی به عمد نام جهانی سازی بر آن می نهند، یعنی قدرتی و توطئه یی در کار است که می خواهد جهان را یکدست و یکنواخت یعنی مانند خودشان کند و آنگاه آن را یکجا ببلعد، چنین چیزی نیست، جهانی شدن راه حل طبیعی و گریزناپذیری است که باطل السحر صلح آور همان برخورد تمدن هایی است که آقای هانتینگتون از آن سخن می گوید. جهانی شدن پدیده تازه یی نیست، از روزی که بشر به مبادله و تجارت و رفت و آمد به پیرامون خود پرداخت، حوزه بزرگ تری را در اطراف خود یافت و به آن خو گرفت، از ابزار شکار تا کشت و کار و غذای همسایه الهام گرفت و آن را به کار برد، از زمانی که به جنگ رفت و در جنگ چیزهای تازه آموخت، تا امروز که بخواهیم یا نخواهیم جهان یک کاسه شده و این نوشته ظرف چند ثانیه برای بررسی به دفتر روزنامه ارسال می شود، و اخبار و اطلاعات بدون زمان در اختیار قرار می گیرند، فرآیند جهانی شدن بدون وقفه ادامه داشته است. جهانی شدن هیچ فرهنگی را تهدید نمی کند، تنها بر کیفیت و کمیت آن می افزاید. رومی و خیام را به امریکا و کانادا و چین و ماچین می برد و شکسپیر و آمارتیا سن را به ایران و ژاپن می رساند، زبان مشترکی را در اختیار فرهیختگان جوامع قرار می دهد تا با یکدیگر سخن بگویند، و از راه توسعه و شناخت همان زبان یا زبان ها به شناخت ادبی بهتری برای توسعه و تکمیل زبان و فرهنگ خود نیز دست یابند. گوجه فرنگی و سیب زمینی را از کلبه سرخپوستان بومی امریکا به میان دیزی آبگوشت ملی ایرانیان می آورد و در ظرف صد سال به جزء جدایی ناپذیر غذای ملی آنان تبدیل می کند. پیتزای ایتالیایی را به ایران می آورد و ظرف چند سال به آن چنان رنگ و بوی متفاوت و ایرانی می دهد که نسل های تازه اگر به ایتالیا بروند خیال می کنند ایتالیایی ها آن را از ما گرفته اند، منتها نتوانسته اند به آن خوبی عمل بیاورند، و قرمه سبزی را در انگلستان روی پیتزا می ریزند و با مازارلا یا پنیر چدار آن را به غذای محبوب آنان بدل می کنند. بستنی را از فرنگ می آورند و با زعفران زدن و کش آوردن و گذاشتن کنار پالوده ظرف صد سال به آن بستنی ایرانی می گویند، چنان که گویی آن را هïوخشîتره اختراع کرده باشد. افسران انگلیسی کاری را از مکزیک به هند می برند و انگلیسی ها آن را از هند به انگلیس می برند و می خورند و خیال می کنند غذای هندی خورده اند، در لبنان و شامات که نخود را پوره می کنند و هïموس می نامند و با گوشت کوبیده که مخلوط و سرخ کنند چون از شام آمده به آن شامی می گوییم بی آنکه از ملیت اش خبر داشته باشیم، خیال می کنیم چون شامی است لابد نباید در ناهار خورده شود، باری غذا هم بخشی از فرهنگ و همچون انواع کباب پیشاهنگ جهانی شدن است، علم، هنر، معماری، ابزارها، ماشین ها، نوت بوک، کامپیوتر، تلفن همراه با دوربین فیلمبرداری و دستیابی مستقیم به اینترنت مرزی در جهان باقی نگذاشته و همه چیز جهان را روی دایره ریخته و در ملاء عام قرار داده و به هم شبیه کرده است. برای تحقیق درباره هر امری به یک جست وجوی ساده از ویکی پدیا یا دانشنامه آزاد گرفته تا منابع تخصصی در اختیار است و جهان را کوچک تر کرده و اغلب چیزهایی را که در اختیار دانشجوی دانشگاه هاروارد است، با اندکی زحمت و فراگیری زبان در اختیار دانشجوی دانشگاه زاهدان و توکیو هم قرار می دهد. امواج اخبار در چند ثانیه به ماهواره ها می رود و بر دیش ها فرود می آید و تلفن راه دور که زمانی با بهای گزاف و نوبت گرفتن در تلفنخانه میسر بود به وسیله یی سهل الوصول و ارزان بدل شده است. تماس با دوستان و نزدیکان با ای میل و تلفن فاصله های چند هزار کیلومتری را به اتاق پشتی بدل کرده است. چگونه می توان از این جهان برید و در قرن بیست و یکم بود، همه اینها ابزار گفت وگو است.
اما اینکه آیا می توان امیدوار بود که روابط دوستانه و گفت وگو در روابط بین المللی جایگزین شیوه های خشن و تهدید آمیز شود، باید گفت با نپرداختن به گفت وگو نمی توان امیدی داشت. وقتی فقط دو راه وجود دارد باید به آن که بهتر است توسل جست. باید گفت وگو را فرا گرفت که بهتر از سیلی زدن است. می توان در جهان از در آشتی درآمد و دوست بود. می توان به رفاه و توسعه و سلامت و اشتغال اندیشید، و می توان چنین نکرد. گفت وگو همچنان که از معنایش برمی آید دوجانبه است. با رویگردانی انجام پذیر نیست.
اگر به بحث آغازین بازگردیم باید نکته یی را که جای دیگر آورده بودم تکرار کنم، که در واقع می توان گفت آقای هانتینگتون با مشاهده خشونت ها، ترورها و اختلافات به نوعی نشانه های بیماری را دیده بود و به همین دلیل گفته های او با واقعیات عینی و بیرونی انطباق دارد و در نسخه خود می خواهد نشانه های بیماری را از میان بردارد، که تاثیری در حل مساله و درمان بیماری نخواهد داشت، در حالی که آمارتیا سن، یا ایده یی که خواهان گفت وگو و بالابردن سطح آگاهی و ارتقای هویت هستند، به درمان نظر دارند.

منبع: ضمیمه روزنامه اعتماد؛ هشتم شهریور ۱۳۸۸؛ گفتگو از محمد صادقی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.