فلسفۀ میان‌فرهنگی؛ گفت‌وگو با دکتر محمدرضا حسینی بهشتی

فلسفه میان فرهنگی یکی از گرایش ها و رویکردهای جدید فلسفه است که توسط فلاسفه معاصر مطرح شده است. دایره المعارف آلمانی «فرهنگ نامه تاریخی فلسفه» مشهور به «دریتر» یکی از مداخل خود را به آن اختصاص داده است. برای شناخت بیشتر این مبحث با دکتر محمدرضا حسینی بهشتی فارغ التحصیل دانشگاه هامبورگ آلمان که هم اینک با عنوان استادیار فلسفه در دانشگاه تهران تدریس می کند، به گفتگو نشستیم.

 

برای آغاز بهتر است بپرسیم فلسفه میان فرهنگی با سنت های فلسفی یا تاریخ فلسفه چه رابطه ای دارد؛
فلسفه میان فرهنگی ، برگردان واژه intercultural philosophyاست. فلسفه مثل علم و هنر مولود انسان هاست.
همان طور که همه انسان ها به علم یا هنر نمی پردازند و آثار هنری خلق نمی کنند، همه انسان ها هم به فلسفه نمی اندیشند، یا اندیشه های خود را به نحو روشن و آشکار به بیان نمی آورند و ثبت و ضبط نمی کنند.
از میان اندک افرادی که چنین می کنند، اندیشه هایی به صورت درازمدت تر و طولانی تر در حافظه یا خاطره افراد دیگر باقی می ماند و به این ترتیب ، ما با سنت هایی از اندیشه روبه رو هستیم و این سنت ها این گونه شکل می گیرد.
این انسان ها در جوامع مختلفی زندگی می کنند و عمل می کنند. از سوی دیگر افراد منفک ، از زبانشان ، زمانشان و از احوال گذشتگان و معاصرانشان نیستند.
به همین دلیل ، ما با چیزهایی به نام تاریخ روبه رو هستیم ، تاریخ دین ، تاریخ علم ، تاریخ هنر و تاریخ تمام آن چیزهایی که انسان ها انجام می دهند و فرآورده های انسانی محسوب می شود، کارهایی که انسان ها انجام می دهند یا چیزهایی که آنها به وجود می آورند.
در تاریخ انسان ها چیزی هم به نام تاریخ فلسفه یا شاید تاریخ های فلسفه داریم.
به همین دلیل انسان ها در جوامع و فرهنگ های گوناگون زاده می شوند، در آنها می اندیشند و سخن می گویند. ما با تاریخ اندیشه فلسفی ، بلکه به دلیل تنوع فرهنگها شاید با تاریخ های اندیشه فلسفی روبه رو هستیم و فلسفه میان فرهنگی با این تاریخ های اندیشه فلسفی پیوندی نزدیک دارد.

در نگاه تاریخی به سیر فلسفه ، از منظر فلسفه میان فرهنگی با چه نوع مواجهه ای با خود فلسفه روبه رو هستیم؛
از منظر فلسفه میان فرهنگی ، شکل گیری اندیشه فلسفی در جوامع مختلف فرهنگی متفاوت است. در مقابل ، ما چنین دیدگاه هایی داریم که فلسفه را یک امر واحد و فراگیر می داند و راهی را برای وجود تفاوت ها و نحوه اندیشیدن های مختلف در فلسفه باز نمی گذارند.
مبنای فلسفه میان فرهنگی این است که شکل گیری نحوه اندیشیدن فلسفی هم در جوامع مختلف فرهنگی مختلف است و این تفاوت ها باعث نمی شود آنها فلسفه نباشند.
این درست نقطه مقابل آن طرز فکری است که فلسفه را امر واحدی می داند که تنوع و تفاوت در آن راه ندارد و اگر تفاوت ها پیدا شد آنها را به واسطه خطاها و اشتباهاتی می داند که ممکن است در مسیر اندیشه پیش آمده باشد وگرنه معتقد است علی القاعده اگر همه بیندیشند و درست بیندیشند نباید به بیشتر از یک فلسفه واحد برسیم.
این یک تفاوت مبنایی است. مبنای چیزی به نام فلسفه میان فرهنگی این است که در آن می پذیریم انسان ها به رغم این که ممکن است در فرهنگهای مختلف فلسفی بیندیشند، اما نحوه اندیشه آنها به رغم فلسفی بودن می تواند متفاوت باشد.
تنوع و تکثر را در اندیشه فلسفی راه می دهد و در نتیجه برای فلسفه خاستگاه معینی به لحاظ تاریخی قایل نیست.

ما در آثار برخی فیلسوفان یا مورخان فلسفه ملاحظه می کنیم که بعضی از آنها برای فلسفه تاریخ یا خاستگاه معینی قایل هستند و فلسفه را منحصر به یک سنت فکری خاص می دانند. آیا چنین بینشی درست است و چگونه چنین بینشی را تبیین می کنند؛
این طرز تلقی که فلسفه منحصر به فرهنگ خاصی است یا منحصر به افراد خاصی است یا این که خاستگاه فلسفه فرهنگ خاصی بوده است ، وجود دارد. نحوه نگرش غرب مدارانه Occidocentric یا اروپامدارانه ، eurocentric، فلسفه را مشخصا مولود یونان و فرهنگ یونانی می داند، گویی که «فلسفه نزد یونانیان است و بس.»
در آثار بعضی فیلسوفان مغرب زمین به تلویح یا تصریح گرایشی به این سمت دیده می شود، چه با ارزشگذاری مثبت ، چه منفی یا بدون ارزشگذاری.
حتی در عهد باستان نزد کسی مثل ارسطو مواجه هستیم با این که در تعابیر او وقتی به ذکر آرای گذشتگان می پردازد «نخستین کسی» را که می توان نام فیلسوف بر او نهاد، تالس اهل میلتوس می داند. خود این طرز نگرش نشان می دهد که خاستگاه فلسفه را یک خاستگاه خاص در یک فرهنگ خاص و حتی در یک شخص خاص می داند.
هر چند در تعابیر دیگری از ارسطو داریم که وقتی سلسله کسانی را که این گونه می اندیشند نام هزیود قبل از تالس را به میان می آورد. بنابراین در اندیشه های اسطوره ای مثل آنچه در کتاب پیدایش خدایان یا در کتاب «کارها و روزهای» او هم رگه هایی از همان نحوه اندیشه ای می یابد که اسمش را اندیشه فلسفی می گذارد.
نزد فیلسوفان جدیدتر در اروپا چهره های متعددی داریم که چنین گرایشی در آنها هست ، مثلا هگل از جمله کسانی است که فلسفه به معنای دقیق کلمه را از یونان آغاز می کند و آنچه را به عنوان اندیشه مغرب زمین یا فلسفه اروپایی از آن می توانیم نام ببریم ، در امتداد همین مسیر اندیشه یونان می داند، بلکه اوج آن را در فلسفه آسمان بلکه در فلسفه خودش می بیند و درواقع فلسفه اروپایی ، فلسفه آلمانی و فلسفه هگلی می شود برای او نهایه الحکمه ، یعنی آنجایی که دیگر حکمت به نهایت خودش می رسد.
در آثار هایدگر هم در جاهایی این گرایش را داریم که او هم فلسفه به معنای اخص را مولود فکری یونانی مغرب زمینی می داند البته هایدگر درباره این مساله با یک نوع ارزشگذاری منفی برخورد می کند ؛ یعنی خود همین یونانی بودن و مغرب زمینی بودن را به منزله نوعی بار بر دوش فلسفه می داند، که مانعی بر سر راه مواجهه بی واسطه او با هستی آن گونه که در پیش بوده ، تلقی می کند.
در نزد چهره ای مثل گادامر هم ما با چنین نگرشی برخورد می کنیم. گادامر ۱۰ سال پیش از مرگش در یک سخنرانی می گوید: «فلسفه که ما تحت لوای آن در اینجا گرد آمده ایم به کل در اروپا پدید آمده است.»
آیا مقصودش از فلسفه ، فلسفه ای است که خودش تعبیر می کند که ما در تحت لوای او گرد آمده ایم ، یعنی ما که در اروپا، در آلمان راجع به فلسفه سخن می گوییم یا باید تاکید را بگذاریم روی قسمت اول و بگوییم فلسفه به طور کل یک محصول اروپایی است؛
به هر حال چنین گرایشی نزد کسی مثل گادامر دیده می شود. جمله معروفی وایت هد دارد که می گوید: «فلسفه مجموعا چیزی نیست جز یک سلسله پاورقی هایی بر افلاطون. چنین سخنی دربر دارنده دو ادعاست ، یکی این که از زمان افلاطون به بعد، هیچ چیز بدیع و جدیدی در فلسفه پدید نیامده و دوم این که اساسا فلسفه مولود اندیشه یونانی افلاطونی است و هر چه به عنوان فلسفه نامیده می شود و بعد از او در عرصه فلسفه مطرح شده به منزله پاورقی ها و توضیح هایی است که بر اندیشه افلاطونی زده شده.
بنابراین ، مثلا نمی شود از دیدگاه وایت هد گفت فلسفه عبارت است از یک سلسله پاورقی هایی که بر کنفوسیوس زده شده ، یا یک سلسله پاورقی هایی که بر لائوتسه یا بودا زده شد، بلکه مشخصا فلسفه پاورقی هایی بر افلاطون محسوب می شود.
به هر حال ، این طرز مواجهه با فلسفه که در میان برخی اندیشمندان مغرب زمین دیده می شود و یک سنت را در داخل اندیشه مغرب زمینی هم تشکیل می دهد از همان آغاز بیانگر این است که فلسفه و اندیشه های فلسفی چیزی است که در این حوزه فقط مطرح است و اندیشه هایی که در بیرون این حوزه و بیرون از قلمرو اروپایی مطرح شده اند را نمی توان در گفتمان های فلسفی جدی تلقی کرد.
به این ترتیب پرداختن به این ها، مفاهیم و استدلال های دیگران نه ضروری خواهد بود و نه مفید. برای تبیین پرسشهای فلسفی اصلا نباید سراغ قلمروهای دیگر رفت.
آنچه در باره یک فرهنگ خاص به عنوان خاستگاه فلسفه مطرح شد، گاهی وقتها درباره یک نظام خاص فلسفی مطرح می شود. کسانی ممکن است از درون یک نظام به داوری درباره هرچه بیرون این نظام اندیشه است بنشینند و هر چه سازگار با این نظام بود، فلسفی بشمارند و هر چه را که بیرون این نظام قرار داشت ، دیگر داخل در قلمرو فلسفه و سخن مفید برای تبیین فلسفه نشمرند.
این عارضه ای است که فقط متوجه فیلسوفان مغرب زمین نیست. ما چنین گرایشی را ممکن است در سنت های دیگری هم داشته باشیم ، به نحوی که فلسفه ای را که مثلا بیرون نظام فلسفه ای است که با آنها آشنا هستیم و اعجاب ما را به نحوی برانگیخته است ، دیگر فراخور نام یا کار فلسفه ندانیم.

همان طور که تا حدودی در گفته های شما ذکر شده از ابتدا برای فیلسوفان و مورخان تاریخ فلسفه این نظر که خاستگاه فلسفه یونان است مطرح بوده ، در اینجا خواهش می کنم توضیح بیشتری درباره این که چرا برای فلسفه خاستگاهی مثل خاستگاه یونانی درنظر گرفته می شود، بدهید، یا این که آیا فلسفه نیازمند یک خاستگاه مشخص است؛
بعضی ها خیلی ساده ادعا می کنند، خود فلسفه چون از یونان آمده بنابراین خاستگاه فلسفه هم یونانی است. کلمه Philos Philosophia به معنای «دوست» و Sophia به معنای «مطلق دانش» اعم از دانش نظری یا کاردانی است.
بنابراین Philosophia یعنی دوستداری حکمت یا در یک تحلیل دقیق تر و مفهومی تر فلسفه کوشش برای به دست آوردن و از آن خود کردن دانش است.
پس استدلال این است که چون این واژه ، واژه یونانی است ، خاستگاه فلسفه هم یونانی است ، ممکن است در میان عموم جوامع اروپایی که واژه معادل آن تلاش فکری که دارد انجام می گیرد Philosophia نامیده می شود، این مساله درباره آنها صادق باشد، حتی ممکن است درباره فرهنگ سنتی که ما با آن آشنا هستیم ، یعنی فرهنگ اسلامی و عربی که در آن هم معرب Philosophia که به صورت فلسفه وارد شده این توجیهی داشته باشد ولی ما در میان فرهنگهای دیگر برای این تلاش فکری که در مغرب زمین و یا در جاهای دیگر با تکیه بر اندیشه یونان صورت گرفته واژه هایی خاص داشته باشیم.
مثلا در سنت فکری ژاپنی بنابراین صرف این که نامی مثل «فلسفه» در زبان و فرهنگ یونانی شکل گرفته و از جانب جوامع مختلف چه جوامع مغرب زمین چه جوامعی مثل جوامع ما برگرفته شده کافی نیست که بخواهیم به واسطه آن کوشش برای از آن خود کردن حکمت یا دانش را منحصر به یونان و یا یک فرهنگ خاص بدانیم.
البته این سوال طبیعی است که تا چه اندازه می توانیم محصولات اندیشه های فرهنگهای دیگر مثل ژاپن ، چین ، هند، آفریقا یا امریکا قبل از ورود کریستف کلمب به این سرزمین را می توانیم به لحاظ جهت گیری ها و کارکردهای بنیادینی که دارد، معادل همان چیزی بدانیم که در یونان باستان فلسفه نامیده می شد یعنی تا چه اندازه تلاشهای فکری که در بیرون این دایره صورت گرفته هم عرض آن چیزی است که در یونان تحت عنوان فلسفه صورت گرفته است.
اگر ما فراتر از واژه فلسفه به مفهوم و محتوایی که در پشت آن خوابیده بود یعنی تلاش برای از آن خود کردن دانش و حکمت توجه کنیم ، آن وقت چه بسا ما ناچار باشیم دایره فلسفه را عام تر از آن چیزی بدانیم که با این نام نامگذاری می شود و منحصر به فرهنگ یونان هم نخواهد بود. شاید جمع کردن این نحوه اندیشه و این نحوه کوشش فکری با عنوان فلسفه یعنی یک نام یونانی خاص را باید بیشتر مورد توجه قرار دهیم و به لحاظ محتوایی به آن نگاه کنیم و در این صورت چه بسا نه یک سنت فلسفی خاص و نه یک نظام فلسفی خاص به عنوان فلسفه واحد دیگر جوابگوی کاری نباشد که در این حیطه صورت می گیرد، یعنی همان تلاش فکری انسان ها برای یافتن پاسخ پرسش های بنیادین یعنی ما تنها با مفهوم از پیش تعیین شده ای به نام فلسفه روبه رو نیستیم که بخواهیم به عنوان تنها مفهوم ممکن از فلسفه ، آن را معیار قرار دهیم و برای درک اندیشه خودی و بیگانه بخواهیم سنت های فلسفی دیگر را فقط از این طریق دریابیم و اینک بگوییم چه چیزی فلسفی است و چه چیزی فلسفی نیست.
ما در چیزی مثل فلسفه تطبیقی یا فلسفه مقایسه ای (Comparative Philosophy) به نظر می رسد با کوششی روبه رو هستیم برای وارسی اندیشه های بیرون از حیطه اندیشه های فلسفی خودمان و داوری درباره فلسفی بودن یا فلسفی نبودن آن مفاهیم از دریچه صورت فلسفی خاص خودمان.
مشکل این است که این داور را ما به مدد چه انجام می دهیم؛ به مدد آن مفاهیم یا به مدد آن رهیافت ها و روشهایی انجام می دهیم که در درون سنت های فلسفی خود ما شکل گرفته است ، بنابراین داوری ما داوری فراخور موضوع نخواهد بود.

خوب با توجه به صحبتهایی که تاکنون درباره زمینه پیدایش فلسفه میان فرهنگی انجام شد، این پرسش مطرح می شود که اهمیت فلسفه میان فرهنگی در چیست و ضرورت پرداختن به آن را در چه می بینید؛
یکی از وظایف فلسفه میان فرهنگی همین است که بیاید گزینه دیگری را برای شیوه نگریستن ما به این کوشش بشری و این کوشش فکری پیدا کند، یعنی ما دیگر به فلسفه صرفا به عنوان یک نظام واحد با یک سلسله مفاهیم از پیش تعریف شده یا یک سری استدلال های معین از پیش تعیین شده به سراغ موضوعات نگاه نمی کنیم ، بلکه به جای چیزی به نام الفلسفه یعنی فلسفه واحد در ذهنمان جا برای فلسفه ها باز کنیم و امکان آنها را حداقل در افق ذهنی خودمان فراهم کنیم.
در این صورت آشنا شدن با تاریخ فلسفه های کنونی یعنی تاریخ ، اندیشه فلسفی افراد دیگری که در حوزه فلسفه اندیشیده اند یا سنت هایی که پیش از این بوده اند دیگر کافی نخواهد بود.
اگر ما به تاریخ فلسفه ها نگاه کنیم در بسیاری از آنها اندیشه بشری هم جنس خاص ، هم رنگ خاص ، هم قومیت خاص و هم مذهب خاص دارد. تاریخ فلسفه که از عصر جدید و بویژه تحت تاثیر اندیشه هگلی به بعد در مغرب زمین نوشتن آنها رواج پیدا کرد به لحاظ رنگ پوست سفید است ، یعنی غیرسفیدپوستان فلسفه ندارند.
به لحاظ جنسیت مردانه است ، یعنی به نظر می رسد تنها میان مردان اندیشه فلسفی تبلور یافته است. به لحاظ قومی و فرهنگی یونانی ، هلنیستی و غربی است یعنی بیرون از این دایره ، چیزی را به نام فلسفه نمی شناسد.
به لحاظ دینی مسیحی است ، یعنی جریان فکر فلسفی در گستره دینی را فقط درباره سنت یهودی مسیحی که با آن آشناست ، به رسمیت می شناسد.در نتیجه هر آنچه بیرون از این چند دایره بماند گویی که بیرون از دایره فلسفه مانده است ، اگر هم در موارد نادری فلسفه های دیگری را که دارای این اوصاف نباشند، به نحوی در افق ذهنش جا بدهد، باز هم از منظر همین فلسفه سفید مردانه یونانی هلنیستی -مسیحی به آن نگاه می کند.
حتی در ۲دهه اخیر در جایی که ما با چیزی به نام فلسفه تطبیقی یا فلسفه مقایسه ای روبه رو هستیم (که متاسفانه در کشور ما به نظر می رسد نه مفهوم روشنی از آن داریم نه با روشهای روشنی برای چیزی مثل مقایسه آشنا هستیم ، هرچند در سالهای اخیر بخصوص در پایان نامه های فلسفی با نام مقایسه ای و تطبیقی بیشتر برخورد می کنیم در حالی که فلسفه مقایسه ای حتی در مغرب زمین هم جدید است و هنوز سنت جاافتاده ای ندارد.)
در آنجا هم ما با یک مشکل مواجهیم. به لحاظ موضوعی هم خود موضوع ، طرز پرسش ما واصل طرح شدن مسائل ، اینها تحت سیطره منظره خاص خودی ، یعنی درباره فلسفه مغرب زمین تحت سیطره فلسفه غربی و در فلسفه های دیگری همچنان تحت سیطره نظام اندیشه ای و مفاهیم و شیوه استدلال و رهیافت هایی است که در سنت خودی وجود دارد؛ بنابراین میان آنچه ما فلسفه تطبیقی یا مقایسه ای می نامیم ، فلسفه میان فرهنگی هنوز فاصله بسیار است.
یکی از پدیده های جالبی که اندیشه فلسفی غربی با آن مواجه شد این است که خود فهم و تلقی ای که فلسفه غرب تاکنون از خودش داشته ، تحت تاثیر عوامل معینی شکل گرفته است . بعضی از این عوامل ، عوامل غیرفلسفی هستند. ما در دورانی به سر می بریم که اندیشه مغرب زمین به دریافت این مساله نزدیک می شود که تقسیم کردن اندیشه ها به اروپایی و غیراروپایی کافی نیست آن هم غیراروپایی به عنوان یک امر واحد. اروپا و اندیشه فلسفی اروپایی در یک سمت و اندیشه غیراروپایی در سمت دیگر.
در حال حاضر با تفکرهایی به اصطلاح اروپایی فلسفی روبه رو می شویم که از ناحیه جوامع فرهنگی غیراروپایی انجام می گیرد، یعنی همان نحوه اندیشه ، همان طرز مواجهه که در اروپا به لحاظ فلسفی داریم ، اما در جوامعی که غیراروپایی است.
فراتر از آن ما با تلقی فرهنگ هایی از خودشان روبه رو هستیم که خودشان را و اندیشه خودشان را از منظر خودشان معرفی می کنند، یعنی کوشش می کنند از درون فرهنگ خودشان ، خودشان را بشناسانند و معرفی کنند و این یک پدیده نو محسوب می شود.
تا به حال اگر به فرهنگ های دیگر نگاه می شد از منظر اروپایی بود، یعنی این اروپایی است که به سراغ فلسفه هند می رود. این اروپایی است که به سراغ فلسفه چین می رود و به داوری و شناسایی آن می پردازد، مثل کریستف کلمب که از سرزمین جنوب اسپانیا خارج شده و سراغ این رفت تا سرزمین جدیدی را کشف کند.
همان نگاهی که با آن در این ماجرای تاریخی مواجه می شویم ، در ماجرای تاریخ فکری فلسفی هم مواجه می شویم. اندیشه اروپایی و اندیشه غربی از منظر خودش ، دیگران را کشف می کرد و دیگران را مورد ارزیابی قرار می داد.
ما در دورانی زندگی می کنیم که در بسیاری از فرهنگ ها منتظر این که دیگران بخواهند آنها را کشف کنند، نمی مانند بلکه خودشان از درون خودشان طرز فکری دارند و این را بیان و ابراز می کنند؛ بلکه بالاتر از آن ما با اندیشه های غیراروپایی روبه رو هستیم که نه فقط به تفسیر از خودشان می پردازند بلکه از منظر خودشان اندیشه غربی را مورد سوال و نقد قرار می دهند.
این پدیده ای است که برای اروپا بی سابقه بوده است. جمله ای را رام آدرمال که ظاهرا اصلا هندی است ، دارد. او می گوید: شاید برای اروپا بسیار شگفت انگیز باشد که امروزه خود اروپا یک امر تفسیرپذیر شده است.
تا به حال اروپا بوده که دیگران را مورد تفسیر قرار می داد، ولی امروزه دیگران نشسته اند و دارند اروپا را مورد ارزیابی قرار می دهند. سرانجام ما با کوشش هایی از جانب فرهنگ های غیراروپایی روبه رو هستیم که خودشان به تفسیر همدیگر می پردازند، یعنی فرهنگ ، فلسفه و اندیشه ای که بیرون از دایره اروپاست به ارزیابی و داوری فرهنگ دیگری می پردازد که آن هم غیراروپایی است.
در این مجموعه وضعیتی که ما در شرایط کنونی با آن مواجه هستیم ، به نظر می رسد نیازمند یک نگرش جدید از فلسفه ، یعنی روی آوردن به چیزی به نام فلسفه میان فرهنگی باشیم.
مساله فقط بر سر فهم همدیگر هم نیست ، بلکه بر سر توسعه افق دید سنت های فلسفی پیشین هم نیست ، شاید بالاتر از همه اینها بر سر یک کوشش مشترک برای پرداختن به موضوعات از ناحیه سنت های مختلف فلسفی است و این یک پدیده جدیدی است که اقتضای آن را دارد که با چیزی به نام فلسفه میان فرهنگی در دوران خودمان روبه رو شویم.
یعنی در مواجهه با موضوعات فلسفی پیش از آن که ما به یک جمع بندی درباره تثبیت مفاهیم ، استدلال ها و روشهای خودمان در پرداخت اینها بپردازیم ،از منظر میان فرهنگی به آن بنگریم . در این حال از مونولوگ و حتی از دیالوگ هم فراتر رفته ایم و به یک پلی لوگ رسیده ایم.
یعنی گفتگویی نه فقط یکجانبه با خودمان و نه فقط دوجانبه با دیگران ، بلکه چندجانبه و با فرهنگ های دیگر. حال برگردم به پرسش شما یعنی این که ضرورت پرداختن به فلسفه میان فرهنگی در چیست؛
این برمی گردد به این که ما موقعیت خودمان را در جهان کنونی چگونه ارزیابی کنیم.
یک ارزیابی این است که فرهنگ آینده جهانی به لحاظ جهان بینی و جهان نگری به گونه ای سامان خواهد یافت که هیچکدام از سنت های پیشین اولویت خاص در تعیین بخشیدن به آن نخواهند داشت ، یعنی با پدیداری کاملا نو مواجه خواهیم بود که در شکل گیری آن تمام سنت های فرهنگی به نحوی می توانند در آن سهیم باشند.
ارزیابی دیگر وضعیت خودمان این است آن چیزی که به عنوان بعد جهانی و فرافرهنگی با آن مواجه ایم ، جنبه های علمی و تکنیکی آن است و نگرش به زندگی ، حیات و زیست حیاتی انسانی هم به کل متفاوت خواهد بود، در حالی که در عرصه علم و تکنیک ما می توانیم یک یکنواختی را ملاحظه کنیم.
به لحاظ فرهنگی ، همچنان با تفاوت ها و تنوع ها روبه رو خواهیم بود؛ بنابراین از جانب هر فرهنگی ، کوشش های نو به نویی خواهیم داشت ، برای این که بتوانند طرز فکر خاص خودشان را با توجه به این دگرگونی ها که در این عرصه علمی و تکنیکی رخ می دهد، سامان جدیدی ببخشند. نگرش یا همان ارزیابی سوم این است که یک فرهنگ خاص مانند فرهنگ اروپایی یا غربی سیطره ای در همه جا پیدا خواهد کرد و از اینجاست که یک نوع یکنواختی میان فرهنگ ها برقرار خواهد شد.
کسانی که قائل به چنین چیزی هستند که فرهنگ مغرب زمین دیر یا زود همه جا را در خواهد نوردید، دلایلی هم دارند از جمله این که می گویند مظاهر مختلف فرهنگی که ابتدا در امریکا و اروپا و کشورهای غربی بوده امروزه در جاهای مختلف دنیا در حال گسترش است ؛ بنابراین وحدت فکری که ما می خواهیم در جهان حاصل بشود و فلسفه و بینش فلسفی در جهان حاکم شود، خود به خود با سیطره یک فرهنگ حاصل خواهد شد و قراین متعددی هم برای این مساله وجود دارد که نشاندهنده وقوع چنین چیزی است.
مبنای اندیشه فلسفه میان فرهنگی ، ارزیابی اول است. یعنی این که به نظر می رسد در دوران کنونی نیاز داریم و ضروری است که به یک نگرش در فلسفه دست یابیم که در تعین بخشیدن به آن هیچ یک از سنت های فلسفی به طور خاص اولویت نداشته باشند، ولی هریک از آنها بتوانند در شکل دهی به آن سهمی را ایفا کنند و ما بتوانیم از مجموعه توان فکری بشری و طرز فکرهای مختلف آنها در اقبال موضوعات بهره بگیریم.
در غیر این صورت اگر بینشی غیر از بینش اول داشته باشیم ، یعنی بینش دوم یا سوم چندان جایی برای فلسفه میان فرهنگی باقی نمی ماند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.